دانلود رمان حقه ی آخر از مهرسا حسینی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
حنا صادق و امیر والا وارسته دو دوست قدیمی که بعد از سال های دور دوباره سر راه هم قرار گرفتن با گذشتِ زمان زندگیشون دستخوشِ تغییراتی شده و اون ها رو تبدیل به آدمای دیگه ای کرده که شباهتی به گذشته ی خودشون ندارن. فقط زمان مشخص میکنه که این آدمای جدید چه کارهایی از دستشون بر می آید.
خلاصه رمان حقه ی آخر
موبایلش را بین انگشت ها گرفت و پیغامش را تایپ کرد: – کارم شاید طول بکشه. تو بخواب. پیغام را ارسال کرد و جرعه ای از قهوه اش نوشید. نگاهی به پنجره ی بزرگی که سمت راستش قرار داشت انداخت و هیاهوی خیابان شلوغ کافه را از نظر گذراند. همان لحظه صدای موبایلش را شنید. نگاه از بیرون گرفت و پیغام را باز کرد: -اگه زود برمی گشتی بهت شک می کردم! لبخندی روی لب نشاند و موبایل را کنار گذاشت. کمی دیگر از قهوه اش را مزه مزه کرد. خیلی زودتر از ساعت قرارشان به کافه رسیده بود. می توانست تا وقتی امیر والا می رسد از
قهوه اش لذت ببرد و رفت و آمد آدم ها را تماشا کند. هر کدام فارغ از مرد و زنی که کنارشان راه میرفت مسیر خودشان را می رفتند. چه کسی می دانست از کجا آمده و به کجا می روند؟ یا چه فکری در سرشان رژه می رود. کدامشان خوشحال و کدام غمگین است؟ فلسفه ی زندگی و تفکرشان چیست؟ چند نفرشان عاشق بودند؟ عشقی که برای حنا تبدیل به خط قرمز زندگی اش شده بود! همه چیز تا جایی پیش میرفت که حرفی از علاقه به میان نیاید، که وحشت زده اش نکند و فکر تعهد به سرش نزند! دستش را زیر چانه زد و به دختر بچه ی حدودا ۴ ساله
ای که از مقابل شیشه ی کافه همراه با زنی که احتمالا مادرش بود عبور می کرد چشم دوخت. موهایش را دو دسته کرده و دوطرف سرش بسته بود. ربان صورتی که از کش مویش امتداد پیدا کرده بود باعث شد لبخند روی لب های حنا بنشیند. صورت دختر بچه می خندید، فارغ از تمام جنجال های عالم! چه اهمیتی داشت در جهان چه میگذرد؟ انگار آن بستنی که میان انگشت هایش جا خوش کرده بود مهم ترین مسئله ی دنیا بود! به حالش غبطه می خورد اما خیال نداشت برای لمس بیخیالی دخترک آرزو کند که به عقب بر گردد! نفسش را آه مانند بیرون فرستاد…