دانلود رمان سنگدل های دوست داشتنی از معصومه آبی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گلی بعد از سالها یزدان رو پیدا می کنه، یزدانی که خیلی بهش نزدیک بود! ولی یه چیزهایی این وسط تغییر کرده و چیزهایی هنوز ثابتِ! اما گلیِ ما بدجور دلش شکسته… بدجور رنج کشیده… با دیدن یزدان داغش تازه میشه… تصمیم گلی چیه؟ می خواد چی کار کنه با یزدان؟ سرنوشت چه بازی ای براشون تدارک دیده؟ اصلا نسبت این دوتا چی بوده؟ چی توی اون گذشته بوده که گلی رو یه سنگدل کرده؟ این زندگی، سختی زیاد داره… جنگ و دعوا هست… گریه و غصه… و وقایعی که فکرش هم دردآورِ…
خلاصه رمان سنگدل های دوست داشتنی
“یزدان” – وای یزدان… یزدان نکن… نکن… مردم یزدان! جملاتش به سختی از میان خنده هایش قابل درک بود…. می خندید و من: طرح ها را که بر روی لبانش نقش می بست، می بلعیدم.. تنش میان دستانم همچو ماهی می لغزید و قصد فرار داشت… دستم بر روی پهلوهایش می غلطید و قلقلک به جانش می انداخت! لب به گونه اش رساندم… جیغ زد: – گاز نه !! قهقهه زدم.. دو ماه از مرگ پدرم گذشته بود و دخترک عقدی ام سعی می کرد خنده به لبانم بیاورد… و موفق بود! نیشگونی از بازویم گرفت: – نترکی یزدان… کندی گوشتم رو… لپم کبود شه بابام نمیگه رفتی اونجا چی کار کردی؟ این بار بوسه به
جای دندان هایم نشاندم: -ببخش گلی خانم… خب یه ذره سرخاب سفیداب کن، کسی نمی فهمه دیگه! سیلی آرامی به گونه ام زد، نشون کارای خاک برسریت رو من بپوشونم؟ بی تربیت ! سیلی محکمی بر گونه ام نشست و چشم باز کردم… سرمه تقریبا کنارم نشسته بود: -خوابیدی که؟ مگه نگفتم نخواب؟ کاردارم باهات جناب! وقتی رفتم دلم برات تنگ میشه! آه کشیدم… از مترسک کمتر بودم! خوابیده بر روی تخت و بدون هیچ حس و حرکتی… ناشی از یک توطئه. توطئه ی دیوانه ترین فرد زندگی ام ملحفه را کنار زد و گفت: -این سوند جاش اینجا نیست… شمام یه وظیفه ای داری آقا! لب گزیدم…
این زن بی شک دیوانه بود! صدای برخورد لوله و کیسه ی سوند بر زمین را شنیدم… این روزها حس شنوایی ام برای درک محیط اطرافم بیش از همیشه فعال بود… لباس زیبایی به تن داشت… مشکی و قرمز… تلخندی زدم… من را هنوز همان خر روزهای اول فرارمان می دانست! “گلنار” آلبوم عکس ها را ورق می زدم، دست جلوی دهان گرفته تا صدای هق هقم بیرون نرود… آن دخترک نوزده ساله کنار مرد بیست و چهار ساله اش، دیگر زنده نبود… گلنار شاد و خندان یک سال بعد از آن عکس به دیار باقی شتافت ! همان زمانی که نامه ای به دست داشت و خیره به دیوار زیر لب یزدان را زمزمه می کرد!