دانلود رمان آنلاک از مهتاب با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کلافه چنگی به موهام می زنم و خودم رو روی مبل تقریبا پرت میکنم و به سقف خیره میشم: -اخه پدر من، عزیز من… اخه من چجوری برم دست یه دختر که نه دیدمش نه می شناسمش بگیرم و بیارمش توی خونم… این نشدنیه…
خلاصه رمان آنلاک
از وقتی که زیتون به این خونه اومده بود من دیگه میل و رغبتی به خوردن قهوه ندارم. همه چیز رنگ و بوی دیگه ای به خودش گرفته بود حتی ذائقه من. توی همون مدت کم عادت کرده بودم به چایی و کلوچه هایی گرم و خوشمزه ای که نیم وعده برام می فرستاد. یا میوه های اسالیس شده ای که با حوصله توی ظرف می چید و بالا می فرستاد. بعد از ظهر بود و سخت مشغول نوشتن بودم که بوی خوبی که زیر بینیم پیچید من رو وادار از
پشت میز بلند شدم. اینقدر بوش خوب و دلپذیر بود که مسخ شده از اتاق بیرون زدم.
تا منبعش رو پیدا کنم. از پله ها پایین رفتم و خودم رو به آشپزخونه رسوندم، مطمئن بودم باز زیتون داره کلوچه کنجدی میپزه. بیرون آشپزخونه که رسیدم دخترک رو دیدم که با تاپ و شلوارک صورتی که به تن داشت روبروی فر روی زمین نشسته بود. دست هاش رو زیر چونه اش زده و با حالت با مزه ای به کلوچه های توی فر زل زده. اینقدر برام جذاب و دیدنی بود که دلم نیومد جلو برم و خلوتش رو بهم بزنم. کلوچه ها رو فراموش کردم و همونجا به دیوار تکیه دادم و بهش خیره شدم.
این صحنه ناب و بکر رو نمیتونستم به راحتی از دست بدم. با دیدن اون تیپ و قیافه متفاوت هوس کرده بودم اون دخترک صورتی پوش رو بغ.ل کنم و جوری بین بازوهام فشار بدم که صدای شکستن استخوان هاش رو بشنوم. با صدای زنگ فر که پایان پخت رو اعلام می کرد از فکر بیرون اومدم. زیتون با خوشحالی دست هاش رو بهم کوبید و “اخجون تموم شد” ی گفت و از جاش بلند شد. شادی کودکانه اش باعث شد لبخندی روی لب هام نقش ببنده و حسی مثل تزریق ادرنالین توی رگ هام جاری بشه….