خلاصه کتاب:
مثل همیشه هنزفری تو گوشم بود و تو اتاق تاریک خیره به سقف داشتم آهنگ گوش می کردم. فقط آهنگای مهراب و گوش میدم از صداش خوشم میاد انگار حرفایی که میزنه تو شعراش از ته قلبشه… صداش بغض داره. با باز شدن در هنزفریم و از گوشم در آوردم و زل زدم به در، آرمان بود داداشم. اومد کنارم نشست و دستی به موهام کشید. نگاه سردمو بهش دوختم که گفت: تارا مامان خیلی حالش بده، نکن اینجوری باهاش… تارا وقتی بابا بی محلیات رو می بینه اشک تو چشماش جمع میشه… نمیخوای ببخشیشون؟
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.