خلاصه کتاب:
نکرده چرخ روزگار، بر هیچکس وفا، چون مى خوانیم هرساله در قصّه ها، که مجنون تر زفرهاد و شیرین تر از لیلا، از بدر عشقِ میان آدم و حوا، تا بوده عشق جاودان در راه، مى رسید شاهزاده اى به گدا! از چوپانى یوسف، به سلطنت زلیخا، به تیزى صبر ایوب و تیغۀ اهریمن ها، عشقى به شفافى دریا، به بلندى ابرها، به نمناکى لب ها، به دردناکى غم ها، به سوزناکى سرما، به وسعت قلب ها، به روشنایى فردا، به بى قرارى دل ها، عشق هاى ممنوعه، عشق شاهى به گدا،همیشه زشت و زیبا، همیشه روشن و سیاه، همیشه و همیشه تضاد!زندگى پر از پایین و بالا،و عشق و عشق و عشق میان کیست؟دو قبیلۀ ازهم جدا…
خلاصه کتاب:
وقتی همسرت میمیره، یاس و ناراحتی احساساتی هستند که انتظارشونو میکشی، ولی من با تماشای تابوتش که توی قبر قرار می گرفت، تنها چیزی که حس می کردم خشم بود و رنجش. من و گایا هشت سال بود که ازدواج کرده بودیم. و تو روز سالگردمون، مرگ به ازدواجمون پایان داد. پایانی مناسب برای پیوندی که از همون اول نفرین شده بود. شاید این تقدیر بود که امروز گرم ترین روز تابستون محسوب میشد…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.