دانلود رمان درخت آلبالو از پاییز با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دلدادگی دختر عمو و پسر عمو، پسر عمویی که سال ها المان بوده و در یک دورهمی خانوادگی در باغ و اتفاق درخت البالو به دخترعمو پیشنهاد ازدواج میده ولی ایا علاقه و دلبستگی در این اتفاق جریان وجود داره؟؟
خلاصه رمان درخت آلبالو
به خودش قبولاند که اساسا استایل این مرد در سلیقه اش نیست با آن موهای خرمایی و چشمان یخی! هیچ وقت چشمان آبی را نمی پسندید. فقط کاش تن صدایش به این خوبی نبود… لعنتی! با مونا به سمت ساختمان اصلی راه افتادند. هراز گاهی نگاه سنگینی را روی خودش حس می کرد و با سرچرخاندن به اطراف متوجه توجه کسی به خودش نمیشد. فقط حس احمقانه ای بود که می آمد و می رفت! کل روز همانطور که انتظار می رفت گذشت. خنده و شوخی و بازیگوشی دخترعموها و پسرعموها.
بعد از ناهار، اکثر میانسال ها یا درحال بازی ورق و تخته بودند یا گوشه ای چرت می زدند. بهترین فرصت بود که جوان ترها بیرون از باغ بروند و کمی دور بزنند. مهسا همیشه منتظر فرصت های این چنینی بود. نه اینکه با جمع همراه شود بلکه بهانه ای جور می کرد و در باغ می ماند. عاشق قدم زدن بین درختان بود، در تنهایی، در سکوت. شاید ناخنکی هم به درخت آلبالوی مورد علاقه اش میزد. هرچند که تمام آلبالوها از قبل چیده شده بودند. اینبار سردرد را بهانه کرد و به بقیه گفت که در باغ میماند تا استراحت کند.
با خارج شدن آخرین ماشین که از قضا اتومبیل سمیر بود نفس راحتی کشید و از روی تخت بالکن بلند شد. عمو فریبرز صدایش زد. -چرا با بچه ها نرفتی مهسا؟ پدر مهسا رو به او چشمکی زد و به سمت فریبرز پاسخ داد: -عادتشه! بقیه رو دک میکنه که تنهایی بره قدم بزنه! مهسا با اعتراض به پدرش زل زد. پدربزرگ با همان ظاهر جدی همیشگی میان حرف پسرش و فریبرز آمد و رو به مهسا گفت: -یه لیوان آب برای من بیار! مهسا چشمی گفت و به آشپزخانه رفت. با لیوان آب در پیش دستی برگشت و چشم دنبال پیرمرد چرخاند…