دانلود رمان رسوایی از کوثر شاهینی فر با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آذین رها شده، دور انداخته شده با خانواده ای که اونو لکه ی ننگ میدونن مایه ی آبروریزی… رسوایی بی نهایتی که دامنش رو لکه دار کرده… سپهر دوست دوران بچگی… فرزاده عاشق یا کیهانه مجنون…. کدوم ناجی میشه؟ فراری دادن آذین از این باتلاق آسون نیست… آخر قصه مون کجا میرسه؟… پر از التهابه روزهای بی کسی… تنهایی… عاشقی…
خلاصه رمان رسوایی
برگه ها رو محکم تر بغل گرفتم. پیاده روی رو دوست داشتم. قدم… قدم… من حتی از اون ماشین آخرین مدل زرشکی رنگی که هدیه ی اخرین تولدم بود هم متنفر بودم. پاهام رو در برابر با اون خیلی بیشتر دوست داشتم. نسیم ملایمی می اومد و من از کنار مردم می گذشتم… به پیاده رفتن و توی پیاده رو رفتن علاقه نداشتم و فقط یک جمله آرومم می کرد: «ببین مهم نیست توی خیابون های پاریس کنار برجش قدم بزنی یا یکی از شهرهای گل توی هلند یا حتی بی بضاعت ترین محله ی یه روستا توی آفریقا یا همین خیابونه معمولی توی یکی از قسمت های معمولی تره تهران، منتها اون روستای توی
آفریقا یا معمولی ترین جاها بهشت می شه وقتی اونی که باید باشه، باشه… ولی اگه دلیل بودن هات نباشه، همه ی بودنت توی پاریس و هلند و کوفت و زهره مار هم میره زیر سوال… میفهمی که چی می گم، ها؟ پس همیشه باش…» من همیشه بودم، همیشه ی همیشه، حتی الان که اون نبود . حتی حالا که توی این پیاده رو قدم می زدم و اون نبود ، بودنم برای خودم زیر سوال رفته بود! چقدر مردها گاهی نامرد میشدن در عین مرد بودن ! وارد شرکت عظیم آریان شدم. با تعجب به سالن خلوت ورودی نگاه کردم. به جز نگهبان کسی نبود. جایی که همیشه پر بود از کارمندای ایرانی و فرانسوی… به سمت
نگهبان رفتم: آقای عزتی، بقیه کجان؟ ـ والا خانوم جان طوفان اومده…. ـ چی؟ -برین سالن اجتماعات، همه اونجان… سری تکون داده و به سمت جایی که گفته بود حرکت کردم. در رو هل داده و وارد شدم.همه سرپا ایستاده و از کسی هیچ صدایی در نمی اومد و به طرز باور نکردنی همه نفس هاشون رو توی سینه حبس کرده بودن. کمی جمعیت رو کنار زدم و به مرکز رسیدم. مردی که پشت به من ایستاده بود و عربده می کشید. گوش هاش سرخ شده بودن و خط و نشون می کشید به زبان فرانسوی ! یه مشت ابله اینجا جمع شدین، چه غلطی می کنین؟ چرا باید قرار داد جدیدم دو درصد کمتر از سود…