دانلود رمان همقسم از شهلا خودی زاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه… سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می کنه و عطا …
خلاصه رمان همقسم
سینی چای توی دستام بود و منتظر اشاره مهربان بودم که صدام بزنه. فضای داخل سالن تاریک بود و صدای گریه بلند تنها صدایی که به گوش می رسید صدای خانم زمانی ،خانم جلسه ای محله مون بود. -خدایا به حق دستای بریده ابلفضلت این جمع رو حاجت روا کن. آرنج هستی تو پهلوم نشست: -زود بگو آمین.. گوشه ی لبم کش اومد و چشمای درشت یاسین مقابل چشمام جون گرفت . همین چند ثانیه پیش تو حیاط جلوم در اومده بود و به محض دیدنم نگاهش رو به زمین دوخته بود. با پررویی لب زدم: -الهی آمین …
هستی ریز خندید: همین فردا میان خواستگاری. همزمان چراغا روشن شد و نشد جوابش رو بدم. مهربان صدا زد:-دخترا پذیرایی… و اون وقت بود که من و هستی وارد مجلس خانم ها شدیم… بوی عرق تن و گلاب در هم پیچیده بود… حسابی شلوغ بود و همه تنگ هم گوش تا گوش از این سر اتاق تا اون سر نشسته بودند… هنوزم صدای فین فین بعضی خانم ها بلند بود که داشتن گریه می کردن… به قول هستی بعضیا بار حاجتاشون خیلی زیاد بود و بعضی ها هم مثل من و خودش یه حاجت بیشتر نداشتیم…
هستی پچ زد: -از همین سر شروع کن… منم مطیعانه گوش کردم و سینی پر از استکان های چای رو مقابل مهمونای آقا گرفتم… خب همیشه عزیزم می گفت این مجلسا مال ما نیست و صاحبشون آقا امام حسینه… هستی هم دنبال من بود و هرکی چای برمیداشت کاسه چینی و بزرگ قند رو مقابلش می گرفت… هر بار که سینی ها خالی می شد با چابکی می رفتم دم در اتاق و سینی پر بعدی رو می گرفتم و برمی گشتم… وقتی جلوی محبوبه خانم خم شدم با دیدنم لبخندی زد: -حاجت روا شی دختر… و من در دلم الهی آمین غلیظ تری گفتم…