دانلود رمان خانم جذاب از یسنا یاسر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همتا دختر ساده ای که با مردی به نام حسام که دارای مشکل روانی است ازدواج می کند اما شب اول عروسیشون اتفاقی میوفته که…
خلاصه خانم جذاب
صدای اصرار و خواهش های حسام میومد؛ نتونستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم و بلند شدم. بالای راه پله ها ایستادم و از بالا بهشون نگاه کردم. حسام بازوی اردلان رو گرفته بود و نمیذاشت بره! _ باشه داداش هرچی تو بگی؛ من دیگه دخالت نمیکنم! اردلادن کلافه دستشو در آورد و گفت: _ کار دارم حسام، فردا میام ول کن منو. حسام قانع نشده بود ولی بیشتر از این هم پاپی اردلان نشد و تا دم در همراهیش کرد. اصلا نمیتونستم درکش کنم! دوباره سر جام برگشتم و چند دقیقه ای نگذشته بود که حسام وارد اتاق شد و گفت: _ میخوای بریم خونه مامانت اینا؟ _ برو گمشو! سرشو تکون داد و کنارم نشست.
_ من دوست دارم همتا! _ برو بیرون که حتی نمیخوام ریخت نجس و کثیفتو ببینم. بدون هیچ عزت نفسی به تحقیر هام لبخند زد و دستمو توی دستش گرفت. _ قبول دارم که برات سخته ولی فکر کن با من ازدواج نکردی؛ با اردلان این کارو کردی! دستشو پس زدم و عصبی از جا بلند شدم و داد زدم: _ ببند دهنتو؛ ببند. سرشو تکون داد و گفت: _اگر بخوای میریم خونه بابات اینا؛ نمیخوای؟ _ نه نه نه! _ باشه عزیزم؛ من پایینم کاری داشتی بگو! نگاه پر از خشم و تنفرم رو به صورت غمگینش دادم و منتظر شدم تا از در بیرون بره. با رفتنش بغضم ترکید و سرمو توی بالش فرو کردم. حالم از خودم از این
مصیبتی که دامنم رو ول نمی کرد گرفته بود. من گناهی نداشتم؛ گناه من ازدواج بود؟! توی زندگیم هیچ وقت پام به این چیز ها حتی آلوده نبود ولی حالا توی کثیف ترین منجلاب ممکن گیر کرده بودم. ظهر برای ناهار بیرون نرفتم و هرچقدر حسام اصرار کرد گوش نکردم. از گشنگی و خستگی بیهوش شدم و نزدیک های غروب با صدای در بیدار شدم. حسام در رو باز کرد و با صدای خیلی آرومی گفت: _ خانوادت اینجان، بیا پایین! جمله اش موجی از هراس و ترس رو به دلم راه انداخت. همش حس می کردم الان متوجه همه چیز میشن…! لباس هامو چنگ زدم و نالیدم: چیزی که بهشون نگفتی؟!!