دانلود رمان دا از زهرا حسینی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دا، خاطرات سیده زهرا حسینی از جنگ تحمیلی و اوضاع خرمشهر در روزهای آغازین جنگ است. دختری هفده ساله که با شروع جنگ در روز اول مهر سال پنجاه و نه زندگی اش دگرگون می شود. دا، در گویش محلی به معنی مادر است و خانم حسینی با انتخاب این عنوان خواسته رنج، اندوه، تلاش و مقاومت مادران ایرانی را یادآور شود. سیده زهرا حسینی یک کرد ایرانی است که پدر و مادرش پیش از ولادت او در عراق زندگی میکردند و او در سال ١٣۴٢ در انجا به دنیا امده…
خلاصه رمان دا
دا خیلی تلاش می کرد اجازه بدهد بابا را ملاقات کنیم هر روز به ادارات سر می دهد می رفت و می آمد. خسته و غمزده با پاپا و می می صحبت می کرد و می گفت: کجاها رفته و با چه کسانی حرف زده است. من و علی هم سراپا گوش می شدیم، می خواستیم ببینیم بالاخره چه می شود. دا که از حرف زدن با بابا و می می فارغ می شد تازه باید به سوالات ما جواب می داد، سؤال ما هم دائم این بود که: یوما یمت انشوف بابا؟ ـ مادر ما کی بابا را می بینیم ؟ او هم که خودش تردید داشت بتواند کاری از پیش ببرد دستش را بر سر ما می کشید و می گفت: الشوفا ان شاء الله، می بینیمش ان شاء الله. پیگیری های
دا و دعاهایش به درگاه خدا بالاخره کار خودش را کرد. یکی از روزهای بهاری سال ۱۳۴۷ بود. آن روز صبح دا بچه ها را به خانه پاپا برد و به عمه اشی می می سپرد و فقط من و علی را برای دیدن بابا با خودش برد آن زمان مردم پیاده رفت و آمد می کردند یا سوار درشکه می شدند، ولی چون راه خیلی دور بود، مجبور شدیم ماشین سوار شویم، اولین باری بود که من سوار ماشین می شدم یک شورلت آبی رنگ قدیمی راه به نظرم خیلی طولانی آمد. برخلاف دا که خیلی مضطرب و نگران به نظر می رسید و علی بی توجه به حال و روز ها سرگرم شیطنت و بازی خودمان بودیم، نمی توانستیم آرام و قرار بگیریم
با دستگیره های ماشین در می رفتیم، شیشه ها را بالا و پایین می کشیدیم و بیرون را تماشا می کردیم. با اینکه کلی هیجان ماشین سواری داشتم باز گه گداری از دا می پرسیدم: انشوف بابا؟ -بابا را می بینیم؟ دا هم سری تکان می داد و چیزی نمی گفت. بعد از چند ساعت به خانقین رسیدیم، ماشین جلوی ساختمان چند طبقه ای ایستاد. ساختمان، پله های پهن و زیادی داشت، جلوی در بزرگ و قهوه ای آن، دو نگهبان مسلح با لباس نظامی ایستاده بودند. اما آدم های داخل آنجا، همه لباس شخصی تنشان بود… یکی از آنها ما را از پله هایی که وسط ساختمان بوده بالا برد فضای داخل، نیمه تاریک بود…