دانلود رمان کلاکت (دو جلدی) از سرو روحی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
راستین حکمت، سوپراستار جوانی که تلاش می کند تا در اوج بماند، دختری بی نام و نشان به او پناه می آورد غافل از اینکه دودمانش به دست آهو به باد می رود و …
خلاصه رمان کلاکت
کلید را توی درچرخاند. لولا با صدای قیژی باز شد. مثل همیشه با همان عادت آزار دهنده اش تا نیمه های فرش با کفش امد؛ مثل همیشه دستی به پیشانی اش کشید و یاد نکوهش های گوهر افتاد. مثل همیشه چند قدم پیش امده را عقب رفت و کفش ها را مقابل جا کفشی قرار داد با دیدن ورنی پاشنه داری یک تای ابرویش را بالا داد. در آینه ی قدی جاکفشی به خودش نگاه کرد. دستی به موهای مشکی رنگش کشید و به سمت سالن چرخید. لوح تقدیر و مجسمه ای که هیچ شباهتی به سیمرغ نداشت، از شب گذشته روی کانتر اشپزخانه مانده بود. کتش را روی کاناپه ای پرت کرد و با دیدن ریشه های شال بژ
که از زیر کتش خود نمایی می کرد ابرو در هم فرستاد. اولین دگمه ی پیراهنش را باز کرد. قدمی به سمت مبل برداشت و شال بژ را بیرون کشید. پارچه ی ابریشمی لای انگشت هایش فرو رفت و بوی خنک زنانه ای شامه اش را پر کرد. چشم هایش را از رنگ نه چندان دلنشینش گرفت و به قامت کشیده و بلندش دوخت که به ارامی از پله ها خرامان خرامان پایین می امد. پنجه ی ظریفش به نرده های طلایی قفل بود و پنجه ی دیگرش به شلوار گشاد و دامنی اش وصل بود و کمی بالانگهش داشته بود تا مزاحم قدم هایش نباشد. لبخند گوشه ی لبش وادارش کرد، نگاهش را باریک کند. بالاخره از شر پله
های سنگی مرمری خلاص شد، کنج شلوار را رها کرد وحینی که با قدم های ارامی به سمتش می امد لب زد: برات خوشحالم. رو به رویش قرار گرفت و گفت: بی اندازه برات خوشحالم… با ناخن های کشیده روی گونه اش دستی کشید و گفت: هنوز باورم نمیشه. بهم بگو که خواب نیستم… جوابی نداد. دست هایش را دور گردنش در هم قالب کرد و گفت: -ببخشید با تاخیر اومدم .باید دیشب خودمو می رسوندم. هرکاری کردم نتونستم خودمو به فجر برسونم… نشد واقعا. خودش را بالا کشید… انقدری که بتواند به پشت گردنش خط نازک و کمرنگی از ناخنش را به جا بگذارد، دست های مردانه اش را…