دانلود رمان نبض خاموش از سرو روحی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گندم بیات رزیدنت جراح یکی از بیمارستان های مطرح پایتخت، پزشکی مهربان و خوش قلب است. دکتر آیین ارجمند نیز متخصص اطفال پس از سال ها دوری از کشور و شایعات برای خدمت وارد بیمارستان می شود. این دو پزشک جوان در شروع دلداگی و زندگی مشترک با مشکلات عجیب و غریبی دست و پنجه نرم می کنند و شایعهها و حسادت ها در رابطه با آیین به حقیقت می پیوندد. گندم به دنبال راهی برای درمان بیماری او می گردد و…
خلاصه رمان نبض خاموش
با قدم های تندی از پله های برقی خاموش پل عابر بالارفتم، دیرم شده بود. مثل همیشه تو زمان بندی اشتباه کرده بودم… وسواس خط اتو داشتن آستین های روپوش سفید بازم کار دستم داد.شنبه ای نیست که من دیر نرسم و خدا میدونه کی قراره جواب چغلی های پورصمیمی رو به استاد صالحی بده! از روی پل سعی می کردم به پایین نگاه نکنم، آکروفوبیای لعنتیم دقیقا وسط پل هوایی یقه ام رو می گرفت ، مشکل هر روزم بود که دچار تهوع می شدم و تا دم دمای ظهر باید باهاش کلنجار می رفتم… صدای خفه ی خواننده ای توی حلزونی گوشم می پیچید، از بالا چشمم به آزرای سفید شایان افتاد که
دقیقا جلوی ورودی نگهبانی ایستاده بود و با اعلای نگهبان سلام و علیک می کرد. از همون فاصله بهش خیره بودم که بی هوا، پورصمیمی از درب جلو پیاده شد. چند ثانیه خم شد و از پنجره ی سمت شاگرد پچ پچی کرد و با خنده ای دستی تکون داد. هنزفری رو از توی گوشم محکم کشیدم و همون بالا ایستادم. سرجام خشک شدم… مات بودم! این سومین بار بود، تو این هفته این سومین بار بود که این میزانسن رو می دیدم و یخ می کردم! دستمو به نرده گرفتم، ترس از ارتفاع رو به کل فراموش کردم و تا جایی که ناخودآگاهم بهم اجازه می داد از روی نرده ها خم شدم، بیلبورد تبلیغاتی کیف و کفش
چرم تا روی شانه ام بالا اومده بود، اونقدری که بهم بیشتر جرات بده تا خم بشم و یکتا پور صمیمی رو واضح ببینم که با قدم های آرومی از آزرای سفید شایان رادمنش فاصله میگیره! سیم هنزفری رو با حرص توی مشتم جمع کردم و تند به سمت پله ها راه افتادم، چند بار نزدیک بود سکندری به زمین بخورم، اما به هرجون کندنی بود خودمو به زمین رسوندم و تا جایی که نفس داشتم به سمت ساختمون بیمارستان دوییدم… دیگه نمی تونستم سکوت کنم! مثل یه کوه آتش نشان بودم که اگر خالی نمیشد از درون میریخت. سلام هولی تحویل نگهبانی دادم و به سمت رختکن رفتم. حتی وقت نکرده بودم…