دانلود رمان عاصی از زهرا دلگرمی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام …
خلاصه رمان عاصی
پلکهایش را به زحمت باز کرد. گلویش می سوخت. کمی طول کشید تا موقعیت فعلی اش را تشخیص بدهد. فضای اطرافش ادامه ی کابوسی بود که تصور می کرد هیچ وقت تمام نخواهد شد. هنوز آنجا بود. با پاهای خودش به آنجا امده بود… با دیدن لباس هایش که کف اتاق افتاده بود قلبش لرزید. لرز که نه … بلکه سوخت. مثل سوزشی که در تمام وجودش حس می کرد. سرچشمه ی آتش توی سینه اش بود. توی قلب… دست های لرزانش را به سمت زمین دراز کرد. لباسهایش را برداشت و شتابزده پوشید.
سینه اش سنگین بود. از درد… از بغض… کیف کهنه اش را که گوشه ای افتاده بود برداشت و با قدم هایی لرزان از اتاق خواب لوکس و زیبایی که مدفن آرزوهایش شده بود بیرون آمد. سرش لبریز از صدا بود. سرشار از فریاد و جیغ های سر بُریده. نگاهش را از فضای تلخ خانه گرفت و با قدم هایی تند از آپارتمان خارج شد. به محض ورود به خیابان؛ سرما به تن سردش تازیانه کشید. دستهایش را زیر بغل زد و به راه افتاد. فقط می خواست تن الوده اش را از آن محیط دور کند. دور و دورتر…
با توقف اولین تاکسی مقابل پایش؛ محال ترین جمله ی ممکنی را که هرگز تصور نمی کرد با شرایط زندگی اش بخواند به زبان آورد: دربست! روی صندلی ماشین مچاله شد. رَدِ نگاه مات و سردش روی تن فضایی که بیرون از پنجره به دنبالش زوزه می کشید جا می ماند. انگار حس دیدن نیز در سکون تلخ چشمانش مُرده بود. طنین بهت زده ی جیغ هایی که کف دست «او» خفه شده بود توی سرش انعکاس می یافت . «او» ی لعنتی… یا صدای راننده که با نگاهی خیره و آمیخته به کنجکاو به او زل زده بود به خودش آمد…