دانلود رمان غمزه از sarna_azadrahi با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه دار های تهران! توی کارخونه با یک کارگر جرو بحث میکنه واتفاقی باعث مرگ اون فرد میشه! طرف دیگه ی قصه دختریه که ۲۵سال بیشتر نداره و میشه ولی دَم! حالا امیرکاوه باید رضایت رخنه نامدار رو بدست بیاره وگرنه طی شش ماه بالای چوبه ی دار میره!…
خلاصه رمان غمزه
داخل ماشین مدل بالای امیرکاوه نشسته بودیم. رو به روی یه ساختمون چهارطبقه با نمای سفید. همینکه داخل اپارتمانش نبودم خیالم رو راحت کرده بود. با صدای فندک به نیم رخش خیره شدم. مردی به جذابی اون واقعا چرا باید زنش بهش خیانت کنه؟ از همه بدتر اینکه خونسرد نسبت به بدکاری های زنش! _فنچ کوچولو… سوالت رو بپرس. خنده ای که از لقبی که تا حالا کسی بهم نداده بود روی لبم نشست. با صدای ارومی گفتم: _چطوری می تونی خونسرد باشی؟ اگر خیانت هم بکنه معمولا مردا اینجور وقت ها طلاق میدن زود.
صورتش طرفم چرخید و کام عمیقش رو کمی دور از صورتم بیرون فرستاد. _کسایی طلاق می دن که دو سوم دارایی پشت قوالهی بدکارشون نکرده باشن! دهنم باز موند. تا به خودم بیام صورت امیرکاوه مقابلم بود. بوی سیگارش زیادی خوب بود. کامی که گرفت رو اینبار جای اینکه توی صورتم فوت کنه درست مقابل لب ها و دهن نیمه بازم بیرون فرستاد. دود تلخ سیگار که ته حلقم نشست عقب کشیدم و فحشی نثارش کردم. _عوضی، معلوم هست چه غلطی می کنی؟ خندید. مردک روانی. _فانتری های زیادی دارم.
تو رو که می بینم زیاد تر هم می شن. اینم یه نمونه انتقال نفس به نفس بود. با حرف خودش زیر خنده زد و صدای قهقهه های مردونه اش توی ماشین پیچید. لب روی هم فشردم و صورتم رو برگردوندم. حریف هر کسی هم بودم اما وایستادن جلوی این مرد یه دریدگی از نوع وقیحانش می خواست. دریده هم بودم کافی بود تا پا به پاش حرف می زدم اونوقت بود که نمی شد جمعش کرد. تکون خورد که نگام رو دادم سمتش. دستاش روی فرمون مشت شده بودن. رد نگاهش و گرفتم و رسیدم به زن شیک پوش و مانتو صورتی که از در همون ساختمون اومد بیرون…