دانلود رمان نیم نگاه از فاطمه مفتخر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختر قصه کافه داره و خیلی شیطون و شاده. پسر داستان اما خیلی جدی و مذهبیه! این دختر، پسره رو به زور سوار موتور میکنه، میبرتش برف بازی، کله پاچه به خوردش میده، مجبورش میکنه نصف شبی از دیوار بالا بره.. دست تقدیر باعث میشه این دوتا آدم که هیچ شباهتی به هم ندارن، با هم رو به رو بشن و … داستان آقا سید و این دخترک شیطونمون به کجا ختم میشه؟! چی میشه که این پسرِ مذهبی عاشق این دختر میشه؟
خلاصه رمان نیم نگاه
سرش را به شیشه پنجره تیکه داد و بازدم بیرمقش باعث نشستن بخار روی شیشه شد. سر سنگینش را از شیشه کند و چشم برداشت از شهری که این روزها از تمام ادمهایش فراری بود؛ رو برگرداند و کمرش را چسباند به دیوار و آرام سر خورد و روی زمین نشست. مردمک هایش دو دو زد و چرخید بین اشیاء نو ولى خاک خورده ی خانه مدتها بود برای فرار به اینجا پناه می آورد. هر پنجشنبه که همه سر از بهشت زهرا در می آوردند او می آمد.
اینجا و میان سکوت دردناک این خانه با خودش خلوت می کرد برایش سودی داشت؟ نه! این کاشانه ی ویران شده حقیقت را هزار برابر دردناک تر در صورتش میکوبید اما یک فرق بزرگ میان این چهار دیواری و بیرون از آن وجود داشت، اینجا خبری از نگاهای ترحم برانگیز حرف ها و مهم تر حرف ها و مهم تر از همه آدم ها نبود! جسمی که در این چند ماه عجیب لاغر شده بود را تکان داد و از جا بلند شد از بس همه چیز را در خود میریخت و خودخوری میکرد ،کالبدش هم به همراه روانش داشت به تاراج میرفت.
درون آینه و کنسول بزرگ داخل هال که هیچ وقت جـا به جا نشد و سر جای واقعی اش ننشست خودش را دید، چشمان تیره اش فروغی نداشت و زیرشان گود افتاده بود. امشب باید درون این اینه تصویر دوتایی شان نقش میبست، تصویر خندان و شادابشان. اما حالا اوى تنها میان تاریکی خانه بود و مو طلایی اش در تاریکی قبر! امروزی که باید در این خانه جشن به پا میشد، همه بالای سر قبر دخترک بودند و او اینجا در ساختمانی که هیچ وقت خانه شان نشد…