خلاصه کتاب:
“تو آمدی که دنیای مرا زیر و رو کنی” میدانی اولینبار کی حس کردم که دوستت دارم؟ دوست داشتن که نه؛ میگویم “دوست داشتن”، چون نامی برای حسِ جدیدم، پیدا نکردهام. اما حس عجیبِ خوشایندی بود، که به سراغ من آمد. دلم یکجوری شد در آن لحظه؛ نمیدانم دقیقاً چهجوری اما انگار چیزی در دلم تکان خورد و بعدش یک دنیا حسهای مختلف داشتم در وجودم که نمیدانستم باید چه کارشان کنم!
خلاصه کتاب:
داستان دختری است به نام رجینا که در کودکی همراه خانواده اش از آلمان به ایالات پنسیلوانیا مهاجرت می کند. زمانی که رجینا ۱۲ سال بیشتر نداشت هندی ها به این ایالت حمله کرده در نتیجه رجینا و خواهرش باربارا به اسارت در می آیند. داستان شرح ماجراهایی است که در مدت اسارت بر وی می گذرد.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.