دانلود رمان عدالت و عشق از ترنج با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستانی شوکهکننده و مهیج، از تقابل یک مرد، یک زن و عشقی سوزان… مردی جذاب و میلیاردر که برای رسیدن به هدفهایش، خیلی چیزها ازجمله انسانها را زیر پا میگذارد، ولی ناگهان عاشق میشود و عشق میسوزاند ریشهٔ تمام خودخواهیهایش را… و دختری مهربان، اما عدالتپیشه و صلحجو که جز راستی و اجرای عدالت آرزویی ندارد… و عشقی ناب و سوزان، جریان یافته در رگوپِیشان، که میسوزاند و میگدازد و داغ میزند بر روحشان…
رمان عدالت و عشق
با سیگاری در دست، زیر آلاچیق وسط باغ نشسته بود. جاسیگاری در همین چند ساعت، پر از ته سیگارهایش شده بود. تمام مدت با خودش فکر می کرد واژگون شدن اتوبوس، بدترین اتفاقی ست که انتظارش را نداشت؛ اما حالا ذهنش درگیر ماجرای بزرگتر شده بود. دلار به یکباره افزایش قیمت پیدا کرده بود و موعد تحویل سفارشات ماه پیش نزدیک بود. سفارش مواد اولیه که به چین داده بود، پانزده روز دیگر آماده تحویل بود. طبق قرار داد، هشتاد درصد هزینه موقع تحویل پرداخت می شد و با این افزایش صعودی دلار، چند برابر معمول باید هزینه می کرد. اصلا اوضاع خوبی نبود.
سیگارش را درون جاسیگاری فشرد و خاموش کرد. از جا بلند شد، به آرامی شروع به قدم زدن کرد. حتما بیمه هم پیگیر حادثه می شد و اگر خلافی که کرده بودند ثابت می شد، برای نام شرکت و اعتبارش اصلا خوب نبود. به صفحه گوشی اش نگاه کرد. بیش از نیم ساعت بود که منتظر تماس محمدی و دستیارش بود. در عمارت باز شد و هم زمان با آمدن مهوش، تلفنش هم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. – بله… چی؟… حرفتو بزن…
خلاصه رمان عدالت و عشق
با سیگاری در دست، زیر آلاچیق وسط باغ نشسته بود. جاسیگاری در همین چند ساعت، پر از ته سیگارهایش شده بود. تمام مدت با خودش فکر می کرد واژگون شدن اتوبوس، بدترین اتفاقی ست که انتظارش را نداشت؛ اما حالا ذهنش درگیر ماجرای بزرگتر شده بود. دلار به یکباره افزایش قیمت پیدا کرده بود و موعد تحویل سفارشات ماه پیش نزدیک بود. سفارش مواد اولیه که به چین داده بود، پانزده روز دیگر آماده تحویل بود. طبق قرار داد، هشتاد درصد هزینه موقع تحویل پرداخت می شد و با این افزایش صعودی دلار، چند برابر معمول باید هزینه می کرد. اصلا اوضاع خوبی نبود.
سیگارش را درون جاسیگاری فشرد و خاموش کرد. از جا بلند شد، به آرامی شروع به قدم زدن کرد. حتما بیمه هم پیگیر حادثه می شد و اگر خلافی که کرده بودند ثابت می شد، برای نام شرکت و اعتبارش اصلا خوب نبود. به صفحه گوشی اش نگاه کرد. بیش از نیم ساعت بود که منتظر تماس محمدی و دستیارش بود. در عمارت باز شد و هم زمان با آمدن مهوش، تلفنش هم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. – بله… چی؟… حرفتو بزن… خلاصه ش کن… چند نفر؟ سرش را به زیر انداخته و تکان می داد. مهوش با نگرانی کنارش نشست و او را نگاه کرد. – مهندس چه طوره؟… و راننده؟… امیدی به زنده
موندنش هست؟… باشه حواست به اوضاع باشه… نه، فقط خونواده هارو آروم کن. مراقب باش هرچی میخوان فراهم کنی که کسی فکر شکایت نیفته. عصبی دست لای موهایش کشید. – اونا همسایه همند و همدیگه رو می شناسن، بنداز گردن راننده!… آره وقتی بدونن اشتباه راننده بوده، کوتاه میان… خیلی مراقب باش… خبری شد زنگ بزن… باشه فعلا. گوشی را روی میز پرت کرد. کلافه انگشتانش را لابه لای موهای پر و مشکی اش فروبرد. – وقتی بخواد به چیزی گند بخوره، اینطوری میشه!مهوش با نگرانی نگاهش کرد. حالا باید چیکار کنیم، داداش؟ – بشین به حساب کتاب کامل بکن، ببین چه قدر میتونیم…