خلاصه کتاب:
با سر و صداهایی که یهو اومد برگشتم عقب. خودش بود… بالاخره افتخار داد و اومد بیرون. دخترایی که تا الان برای دیدنش صبر کرده بودن هجوم بردن سمت ماشینش و اخمام رفت تو هم! احمقانه بود…. پوزخندی به خودم زدم…. من خودمم واسه همین اینجام دیگه! عکس و امضا گرفتن از اقای شمس. بعد نیم ساعت بلاخره یکم دور ماشینش خلوت شد و اروم رفتم سمتش…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.