خلاصه کتاب:
میان سیاهی مطلق بود، نفس عمیق کشید اما جز بوی تلخ خون، هوایی عایدش نشد. مردمک هایش میان کاسه ی چشمانش می گشت اما، چیزی جز همان سیاهی یک دست نبود. دوست داشت فریاد بزند، گرچه صدا نداشت. حنجره اش شبیه سیاه چاله ای در دور افتاده ترین زندان دنیا بود. این قدر بو تند و زننده بود که با هر بار نفس کشیدن، گویی ریه اش را پر از خون می کردند. کم کم طعم شور و مرده اش را هم روی زبانش حس کرد. نفس های گرمی روی صورتش نشست…
خلاصه کتاب:
از پلیسا متنفرم! خیلی خیلی زیاد مخصوصا پلیس های این شهر. هیچ وقت نمیشه فهمید که کدومشون رو خریدن و شدن جیره خور مافیا و کدومشون واقعی و متعهده. تو این ۶ ماهی که هر روز دارم باهاشون سر و کله میزنم، دیدگاهم نسبت بهشون بهتر که نشده هیچ، روز به روز بهشون بدبین تر هم میشم. لعنت به تمام پلیس ها!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.