خلاصه کتاب:
آخرین پوکش را به سیگارش زد و ته مانده اش را زیر کفش های براق و واکس خورده اش له کرد . به قول خودش یک نخ سیگار عجیب می چسبید! پوزخندی گوشه لبش نشاند و بی توجه به جمعی که برای مراسم یکی از دخترعموهایش آمده بودند، بی صدا از جمع فاصله گرفت. عاقبت همه شان همین بود. ازدواج تنها با خودی! چون خون آن ها ، نژاد آن ها، قدرت آن ها برتر از دیگران بود. چون باید برای حفظ قلمروشان تنها خودی ها راه می دادند اما او …
خلاصه کتاب:
آرام آرام قدم بر داشت و وارد حیاط شد. نگاهش بر در بود و منتظر تا آوا بیاید و کیفی که توانایی حملش را نداشت بگیرد. دو قدم جلوتر رفت تا در آرام باز شد و آوا بی خیال قدم بیرون گذاشت. کلید برق را زد تا آن جسم در همی که آرام جلو می امد را ببیند .با دیدنش در آن هیبت، مات بر جای ماند و چشم گشاد کرد . باور نداشت دختر ملحفه بر دوش با آن باندها و قدم هایی سنگین خواهرش باشد. بی اختیار دست بر دهان گذاشت و با ناباوری نامش را زمزمه کرد. پروا از حرکت ایستاد و ملتمس نگاهش کرد شاید بهت را کنار گذاشته به کمکش بشتابد. گویی نگاهش به خوبی سخن گفت که آوا…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.