خلاصه کتاب:
پشت در اتاق نشست و زانوهایش را در آغوش گرفت. به حدی سرگیجه داشت که گمان میکرد کره زمین از جو خارج شده و دیگر چیزی به نام جاذبه وجود ندارد. پلکهای خشک و خستهاش را روی هم فشرد و سرش را به در چوبی اتاقش تکیه داد. تن همیشه سردش، از همیشه سردتر بود و معده گرسنهاش شدیدا میسوخت. اما ذرهای برایش اهمیت نداشت.آنقدر دراین مدت درد روحی کشیده بودکه دیگر درد جسم،برایش شوخی بیش نبود. آب تلخ دهانش را بلعید و گوش سپرد به گفتگوی مردانی که قصد داشتند برای او تصمیم بگیرند.همیشه همین بود.پدر بزرگش عقیده داشت بیوه بدنامی میآورد..
خلاصه کتاب:
روایت عشق پر تب دامون و باران که بنا به دلایلی سال ها از هم جدا می افتند ولی دنیا کوچیک تر از اونیه که جلوی عظمت عشقشون قد علم کنه... روایت رازی که عظمت عشق رو به تصویر می کشه و... پیچیدن سرنوشت عشق دامون و باران در سرگذشت آن راز و...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.