خلاصه کتاب:
داستان راجع به زنی به نام دلرباست که فوبیا به انسان ها داره و توی بیمارستان اعصاب و روان بستریه… دقیقا زمانی که هیچ کس امیدی به بهبود دلربا نداشت، تیام که یه پسر دانشجوی روانشناسیِ، وارد زندگیِ دلربا می شه…
خلاصه کتاب:
من دخترکی هستم از جنس حوا همان کسی که آدم برای لبخندش بهشت را فروخت. همانی که مکار ریاکار میخوانی اش. من کسی بودم رام نشدنی که با نامردی ات عجیب آرام شدم در دست روزگار. تو صیادی بودی من مادیانی سرکش، تازیانه ی نامردی ات عجیب زمین گیرم کرد. این را بدان که من در دست روزگار عروسکی بودم که مرگ تدریجی اش یک بازی بود. دختری از جنس سنگ غرور از جنس انتقام. دختر قسم خورد برای نابودی من دختری ام که کمر به قتل عشق بسته ام…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.