دانلود رمان برگ زرد پاییزی (جلد دوم) با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان راجع به زنی به نام دلرباست که فوبیا به انسان ها داره و توی بیمارستان اعصاب و روان بستریه… دقیقا زمانی که هیچ کس امیدی به بهبود دلربا نداشت، تیام که یه پسر دانشجوی روانشناسیِ، وارد زندگیِ دلربا می شه…
خلاصه رمان برگ زرد پاییزی
دلربا: از بچگی هام زیاد برات نمیگم. یه توضیح مختصر. چون واقعا باعث عذابمه! بابام یه دوستی داشت که همسن خودش بود. تو عالم بچگیم به جای این که شاد باشم و با عروسک های رنگ و وارنگم بازی کنم، از اون کثافت فرار می کردم تا دست های کثیفش روی تنم نشینه! بزرگ تر شده بودم و عقلم کامل. از ترس اون روز ها رفتم آزمایش دادم که فهمیدم با ارزش ترین چیزم رو از دست دادم. با تموم عقده ها و کابوس های بچگیم بزرگ شدم.
درد خودم به یک طرف، دیدن اون بی شرف هم یک طرف ولی طعنه ها و فشار های خانوادم واقعا برام غیر قابل تحمل بود تا این که از پسری به اسم محمد خوشم اومد. دلربا آروم آروم اشک ریخت. تیام با تاسف نگاهش کرد. بیشتر مشکلات روانی از رفتارهای های نادرست والدین و بی توجهی به فرزنداشون نشأت می گیره. رد اشک های دلربا رو پاک کرد و با لبخند تیام دستمالی رو از جیبش در آورد و گفت: _تو دختر قوی ای هستی چون داری برای درمانت با من همراهی می کنی خیلی ها توانش رو ندارن اما تو خیلی قوی و قدرتمندی!
من واقعا تحسینت می کنم. دلربا برقی توی چشم هاش نشست و اون برق باعث لبخند روی لبش شد. تیام با خودش گفت: _خدایا این دختر چقدر راحت خوشحال می شه. چقدر زود اعتماد می کنه. تیام: اجازت رو گرفتم که ببرمت بیرون. دلربا ذوق زده نگاهش کرد و تند نوشت _راست می گی؟؟ _معلومه که راست می گم. دلربا با قدردانی نگاهش کرد ونوشت _ممنون تیام! تو دوست خیلی خوبی هستی. تیام با لبخند همیشگیش نگاهش کرد. ازپشت شمشاد های توی حیاط، نگاهی با خشم به اون دو تا می ندازه. دلربا حق نداشت...