خلاصه کتاب:
تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی…هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم، انگشتان کوچکم زنجیر زنگ زده تاب را میچسبد و پاهایم را روی زمین میفشرم. کشان کشان پاهایم را به عقب میبرم، سنگ ریزه های زیر کتونی هایم خش خش میکند. خوب که عقب میروم به ناگه خود را رها میکنم و تاب میخورم، هی تاب میخورم و…
خلاصه کتاب:
زندگی کردن مثل پختن یک کیک اسفنجیه! دستورالعمل های زیادی داری، اما در نهایت این خودت هستی که باید تجربه ی درست کردنش رو به دست بیاری. باید دست هات رو به آشنایی آرد و تخم مرغ و وانیل ببری. باید حواست به درجه ی فر، به اندازه ی قالب و مقدار مواد باشه . دقیقا مثل وقتی که وارد زندگی میشی! فکر می کنی همه چیز رو می دونی اما در نهایت باید تجربه هات رو کسب کنی و پای انتخاب های غلط و درستت بمونی و پیش بری.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.