دانلود رمان اعتراف شیرین از heg2nya با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مهتاب دختری شیطون وبازیگوش و پدر بزرگی که دخالت هایی در زندگیش میکنه و باعث تغییر زندگی مهتاب میشه!…
خلاصه رمان اعتراف شیرین
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بلند شدم… اول به نگاه به ساعت انداختم طرفای ۱۰ بود بعدش تماس رو وصل کردم… -جونم؟ -سلام مهتابی سلام صبا چرا فحش ندادی؟ -حوصله ندارم! -ادرس و شماره تلفنش رو بده. -ادرس و شماره تلفن کی رو؟ همونی که دوست شاد و شنگول من رو به این روز در آورده. بغض کردم چه قدر صبا خوب بود! -مهتاب الان میام دنبالت بریم باهم حرف بزنیم باشه؟ -باشه بریم کافه همیشه. -باشه تا ۱ ساعت دیگه اونجام زود بیا بای. -بای. این بود دوست… به این میگن رفیق… به پدر و مادرم چی میگن پدر و مادری که نشستن و دارن تماشا میکنن بدبختی دخترشون رو!
رفتم پایین بازم خشک بودم… چون اگه میخواستن اگه دخترشون براشون مهم بود به طرفداری می کردن… نه اینکه… ! پوف بیخیال بابا! سریع یه نون تست برداشتم و روش مربا و کره مالیدم و گذاشتم تو دهنم همینجوری که داشتم میرفتم تو اتاقم صدای مهشاد اومد: -مهتاب میخوام برم خونه الناز من رو میبری؟ -اوهوم بدو برو سوپیچ مامان رو بگیر بهش بگو مهتاب من رو میبره بعدشم مهتاب کار داره نهار نمیاد خونه اوکی؟ -اوکی جیگر. -بدو شیطوون! رفتم بالا ی شلوار جین زرشکی کثیف با مانتو و شال مشکی و کیف و کفش زرشکی مشکی پوشیدم و رفتم پایین! دیدم مهشاد یه تاب قرمز جیغ با یه
شلوارک لی سورمه ای پوشیده و به عینک افتابی قرمز زده و کتونی های ال استار قرمزش رو هم پاش کرده و موهاشو هم دم اسبی بسته! خدایا این دیگه چی میخواد بشه؟ -خانومی شماره بدم؟ شمارت رو بذار جلو آیینه ۲ تا بشه! الان تو چی گفتی؟ -نشنیدی؟ -شنیدم زبون دراز بچه پرو! یا ابرفرض الحق که گودزیلان… دهه ۸۰۰ هستن دیگه کاریش نمیشه کـــرد! رفتم پشته ۲۰۴ سفید مامان نشستم و فلش رو زدم و تا پام رو گذاشتم رو گاز صدای علی عبدالمالکی تو ماشین بیچید… مهشاد رو رسوندم خونه دوستش و بهش گفتم خواستی بیای خونه بزنگ میام دنبالت… اونم گفت: باوشه باوی! ساعت ۱۲ توی کافه بودم…