دانلود رمان پیله تنیدم به سکوت از هانیه وطن خواه با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
به من زخم می زنی اما از رو نمی روم، شده ام مادری که درد دارد؛ اما نمی نالد، یکی نیش می زند، دیگری نیشتر، پیله تنیدم به سکوت که ببینی ام، که حرف ها را از زیر زبانم بیرون بکشی، من تنیده شده ام به سکوتی که پیله اش بوی بی پروانگی می دهد، تو بیا کمی نوازش به جانم بریز، کمی عشق در بغلم بینداز، کمی خاک لباس هایم را بتکان، پشت من بعد این همه آدم به تو حداقل گرم باشد نازنینم …
خلاصه رمان پیله تنیدم به سکوت
مهدخت برایم پیامی فرستاده بود که شام پرند را بدهم و بخوابانمش. گفته بود دیر می آید. عجیب بود. مهمانی های دوستانه اش هیچ وقت تا این موقع شب طول نمی کشید. پرند که به خواب رفت از اتاق بیرون زدم و کمی بعد میان سالن خانه کتاب به دست منتظر آمدن مهدخت شدم. نیم ساعت دیگر هم گذشت. ساعت از یک نیمه شب هم گذشته بود. با موبایلش تماس گرفتم که ریجکتم کرد. دقایقی بعد وقتی با چشم های گریان و حال خرابش وارد سالن شد کم مانده بود سکته کنم. کتاب از دستم افتاد و سمتش دویدم.
خودش را میان آغوشم رها کرد. چی شده؟…مهدخت چی شده؟ فقط هق می زد. دیوانه شده بود. من فقط یک بار مهدخت را اینگونه دیده بودم. وقتی که پرند بر اثر تب تشنج کرده بود. وگرنه مهدخت من خیلی خیلی قوی تر از این حرف ها بود که به چیزی کوچک اینگونه به هم بریزد. – مهدخت؟… دارم سکته می کنم… مرگ من بگو چی شده؟ – اومده…اومده. – کی؟…کی اومده؟ هق هقش این بار قوی تر از قبل بود. – میگه پرندو ازم می گیره…میگه… از مهدخت فاصله گرفتم. آمده بود. مرد گذشته زندگی مهدخت،
که من هیچگاه ندیده بودمش بازگشته بود. همانی که مهدخت هیچ گاه نتوانسته بود دوستش داشته باشد. آمده بود که پرند را از ما بگیرد. پرند ما را. هنوز آثار اندوه و ترس بعد از یک شبانه روز در صورت مهدخت نمود داشت. نمی دانم از چه بابت می ترسید؟ او پدرش را داشت. مازیار را داشت. این دو مرد پا به جفت پای زندگی مهدخت ایستاده بودند. – مهدخت جان؟ – چی کار کنم من؟ – تمومش کن… پرند داره متوجه میشه تو یه دردیت هست. – من بی پرند می میرم. – باشه اگه بدون پرند شدی بمیر… بچه رو فعلا با این حال و احوالت دق نده…