دانلود رمان سرآسیمگی از م_راهپیما با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آشا دختریست که فریب می خورد. به امید داشتن پول و امکانات تبدیل به زنی تن فروش می شود . دختری که در باتلاق فساد می افتد . اما او غم ها و گذشته ای دارد که او را به اینجا کشانده. پای مردی در میان است که قلب دختر قصه ی ما را جریحه دار کرده . مردی که او مثل جانش می پرستید و خیانتش را دید. سرآسیمگی قصه ی دخترانیست که به کشورهای خلیج می روند. تجربه ها و جراحت ها و سختی هایشان را به تصویر کشیده ام.
خلاصه رمان سرآسیمگی
فاصله اندک بود! شاید دو ساعت یا کمی بیشتر! برای من که نمی دانستم چه کسی هستم و چرا در آن هواپیما نشسته ام و با حال نزارم می روم به جایی که نمی شناسم؛ زمان تند نگذشت. فقط ابرها را نگاه کردم و بعد دریا را و کوهها و هیچ چیز به ذهنم نرسید برای آنکه تداعی کنم. مهماندار زیبا دو سه بار به سراغم آمد. به فارسی عجیبی حرف می زد. انگار که به زور یاد گرفته باشد! یکبار از او خواستم برای فاصله گرفتن کمرم از صندلی بالشتی پشتم بگذارد! زخم ها می سوختند. چند باری پاهایم را تکان دادم.
به زحمت فقط کمی بالا و پایین شدند. به دست هایم نگاه کردم. انگشتان کشیده ای داشتم. پوست مهتابی و رگ های سبز و بنفشی که از زیر پوستم پیدا بودند. ناخن هایم کوتاه شده و مرتب بودند؛ حتما کسی این کار را برایم انجام داده بود! شاید جنان! خلبان اعلام کرد که به تهران رسیده ایم! و من از آن بالا تجمع ساختمان ها و شهر خاکستری و ردیف های منظم خیابان و برج ها را دیدم! در نظرم بزرگترین شهر آمد! وهم برم داشت! ترسیدم! من اینجا چکار می کردم؟ چه بلایی قرار بود به سرم بیاید! چرا باید می آمدم اینجا!
دلشوره هم به بقیه ی بدبختی هایم اضافه شد! حالا موجودی بودم ساخته شده از دو خصلت؛ بی خبری و دل آشوبی! قبل از آنکه هواپیما بنشیند؛ مهماندار آمد و با لبخند شیکی گفت: -عزیزم ! کمی صبر می کنیم تا شرایط پیاده شدن شما مهیا بشه! من بی حرف نگاهش کردم. چند دقیقه ی طولانی گذشت. من از پنجره ی گرد هواپیما می دیدم که مسافرها پیاده می شوند و سوار اتوبوس هایی شده و می روند.محو تماشای دو سه مردی بودم که در حال تخلیه ی بار هواپیما و لوازم و چمدان های مسافران بودند. کسی سرفه ی کوتاهی کرد!