دانلود رمان هدرا از م_راهپیما با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به نام روشنا که اسیر عشق مردی به نام شاهان می شه. مردی با چشمان آبی و مادری که رازهای نگفته ای داره. اما روشنا در نیمه راه زندگی با یه تلنگر متوجه ی راز بزرگ این خانواده می شه و زندگی روی جدی ترش رو به اون نشون می ده…
خلاصه رمان هدرا
یواش یواش چند نفر دیگر از فامیل ها هم می آیند. من و رعنا مشغول پذیرایی هستیم. یکی انار می خواهد، دیگری چای، آن یکی آجیل. لبخند را روی لبم رسم کرده ام. هر از گاهی که بیکار می شوم صفحه ی تلگرامم را چک می کنم. اما از شاهان هیچ خبری نیست. برایش می نویسم: -یلدات مبارک عشقم. جات خالیه. دستم می خشکد روی کیبورد موبایلم. ذهنم را زیر و رو می کنم تا کلمه ای، جمله ای، شعری پیدا کنم که بتوانم حجم دلتنگیم را برایش تایپ کنم. اما پیدا نمی کنم. کلافه ام.
به معنای واقعی دلتنگ و کلافه ام . ریما صدا می زند: -روشنا بیا آناشه اومده و از درگاه آشپزخانه با ذوق می گوید: -چقدر خوشگل تر شده. من می روم به استقبالش. ساده است. فقط یک رژ نارنجی زده و لباس سدری رنگ زمستانه. موهایش را بافته و روی صندلی نشسته است. بی ارده چشم می چرخانم تا ببینم خاله کجاست. می بینمش. خیره است به فنجان چای میان دستانش. گوشه ی سالن نشسته است. آناشه کمی رنگ پریده است. من را بغل می کند و کنار گوشم می گوید : – کاش نیومده بودم.
من گونه اش را می بوسم و می گویم: – چرا؟ بی خیال هر آدم بی لیاقتی که ممکنه اینجا حضور داشته باشه. می نشیند و می گوید: – رفتم سلام کردم! بزرگتر بود نمی شد ندیده گرفتش! به ادبش لبخند می زنم و می گویم: -تو خانمی. دست پرورده ی ماما هستی. راستی کو ماما؟ مشهود است که بغضش را فرو می دهد و می گوید: -خیلی خسته بود و موندن توی تخت رو ترجیح داد. حق می دهم به ماما. پاهایش بد طور ورم کرده بودند و از چند روز مسافرت هم حسابی خسته بود…