دانلود رمان پتریکور از زهرا فضلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ریموت را زده و سوار میشوم و آهسته در را میبندم. بر خلاف من فرناز جوری در را میکوبد که انگار با در بخت برگشته پدرکشتگی دارد. نگاه سرزنش گرم را به فرناز میدوزم که بی خیال میخندد. ـ ببخشید … از دستم در رفت جون تو ـ نمیدونم چرا این به قلم همیشه از دستت در میره عرق روی پیشانی اش را پاک میکند و غر میزند. ـ اوففف … کشتی ما رو با این لگنت ….. خیره که نگاهش میکنم با صدای گوش خراشی میخندد و ضربه ای به شانه ام میزند. ـ ببخشید که به عروسکت توهین کردم … یعنی این غیرتی که تو رو ماشینت داری بابام رو مامانم نداره ….
خلاصه رمان پتریکور
عماد کار اشتباهی نکرده که بخوام ازش جدا بشم خاله جان. اخم هایش فورا در هم میرود و آتیشی می شود، فنجان چایش را روی میز میگذارد. -دیگه چه کاری باید میکرد که نکرد؟! هان؟! هفت هشت ساله صیغشی و هنوز عقدت نکرده…با این گندی که جدیدا بالا آورده، آبرو و اعتبارش تو کل مملکت رفته…فکر میکنی اگه عقدتم بکنه با این قضیه ای که پیش اومده میتونی تو انظار باهاش پیدا بشی؟! تنم از لفظ صیغه ای که جلوی همسرش بیان می کند، گر می گیرد. آقا مسعود هم انگار متوجه اوضاعم می شود که همسرش را ملامت میکند. -الان وقتش نیست زهره جان. خاله رو به همسرش می کند و میتوپد. -چرا دقیقا همین الان وقتشه مسعود جان…
نیلوفرم مثل مادرش سادست، دوست ندارم اتفاقی که برای خواهرم افتاد برای اون هم بیفته. تندی حرفه ای خاله، بغض بر گلویم می نشاند. -همه این هایی که راجب عماد دیدین و شنیدین فقط سوء تفاهمه خاله…به زودی همه چیز حل میشه. -حل میشه؟! خب حل بشه…فکر میکنی همه چیز به حالت قبل این جریان بر میگرده؟! نه جانم…اون بیشتر اعتبار خودش و تو سینما و پیش مردم از دست داده و نقل محافل بیخود این و اون شده… زندگی کردن برای یه بازیگری به معروفی اون با این حواشی که براش ایجاد شده و شاید جلوی کارش هم گرفته بشه، خیلی خیلی سخت میشه نمی گذارم بیشتر از این ادامه دهد، چون طاقت شنیدن حرف هایش را ندارم.
-من همه چیز میدونم خاله…به همشون فکر کردم…من عماد به خاطر خودش دوست دارم نه به خاطر حرفه اش، معروفیت و یا محبوبیتش… اون تو روزای بد زندگیم کنارم بوده، حالا از من می خواین با یه بچه ترکش کنم؟! از جایم بلند میشوم چون دیگر مغزم کشش ندارد. -لطفا برای امشب بسه خاله جان…شما هم خسته هستید و بهتره استراحت کنید. خاله هم با دیدن حال و روزم کمی کوتاه می آید و دیگر چیزی نمی گوید. خاله و همسرش پیشم می مانند و آنها را به اتاق مهمان راهنمایی میکنم. دایان هم به خانهاش می رود. دوست ندارم به هیچ عنوان خاله را از خودم ناراحت کنم و برنجانم، ولی خب دیگر دارد شورش را در می آورد و هنوز نیامده، شمشیرش را از رو بسته. تا صبح پلک روی هم نمی گذارم.