دانلود رمان نقاب از فاطمه خاوریان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به اسم پناه که توی یه جشن با یه پسره اشنا میشه به اسم شاهرخ و شاهرخ فک میکنه پناه عشق قبلیش شهرهس چون قیافه هاشون خیلی شبیه هم هست بخاطر همین…
خلاصه رمان نقاب
ساعت نزدیک ۶ است که به سرخاک می رسم… بطری آب و روی سنگ قبر می ریزم… می نشینم و دستم را روی سنگ قبر می کشم… نفسم را سخت بیرون می دهم… اشکم می چکد… حق داشتم… بخدا که حق داشتم… وقتی یکدفعه ای… بی هوا… بی مقدمه… توی یک چشم به هم زدن… همه ی هستی و زندگیت زیر یک خروار خاک می رود حق داری کم بیاوری… حق داری زمین را به اسمان بدوزی… حق داری زانو بزنی… گاهی واقعا کم می اورم… این نبودن را… این نداشتن را… دلتنگ بودم… دلتنگ بوسه هایی که بابا همیشه ارام و نرم روی
پیشانی ام میزد… حالا اما دایی محمد جبران می کرد… جبران می کرد که دلتنگی دمار از روزگارم در نیاورد… اما نمی دانست… نمی دانست با این کار دل وامانده ام را به اتش می کشد… دلم برای اغوش مامان رویا لک زده بود… آغوشی که حالا زندایی برای جبرانش به رویم باز می کند… و من بی قرار تر فقط لبخند میزنم… میان خفگی و دلتنگی لب میزنم: – سلام مامانم… سلام مامان رویا… دلم تنگته… چی پیش خودتون فکر کردید که بدون من رفتید؟ دنیای بدون شما استخون می ترکونه… مامان میدونی اون شب لعنتی وقتی به هوش اومدم و صداتون زدم
دایی چی گفت؟ گفت فعلا نمیتونم ببینمتون… مامان من با اون فعلا مردم… میدونی بعدش که گفت اصلا نمیتونم ببینمتون چی کشیدم؟ بالاتر از مردن بود… بالاتر از مردن میدونی چیه مامان؟ اینکه با چشمات ببینی دیگه عزیزات و نداری! نفس سختی میان هق هق کردن هایم میکشم: بابا محسن؟ بدون شما دارم میمیرم… اما دایی میگه دیگه خودم و ازشون نگیرم که طاقت ندارن… بابا مگه میشه بدون شما؟ کاش بودید.. کاش بودید! کمی که گریه میکنم و خالی می شوم بلند می شوم و خداحافظی میکنم… سوار ماشین می شوم… نگاهی به چشم های…