دانلود رمان پشت ابرهای سیاه از دل آرا دشت بهشت با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با مرگ هدایت رمضانی و نابود شدن ثروتش، ضربه بدی به تنها فرزندش غزاله وارد میشه، آقای شیخی(دوست هدایت)به عنوان حامی وارد زندگی غزاله میشه و همه سعیاش رو میکنه که فکر این دختر رو از کینهای که نسبت به رئیس پدرش یعنی کیانمهر عابدی داره دور کنه، تا حدی هم موفق میشه، با وادار کردن غزاله به ادامه تحصیل و حتی سرکار بردنش اما با پیدا شدن دوباره کیانمهر تمام خاطرات بد غزاله زنده میشه…
خلاصه رمان پشت ابرهای سیاه
پایین دامن نسبتا بلندم رو تا جای ممکن توی دستم جمع کردم و بعد با دو دستم چلوندم، حجم زیادی از آب روی زمین ریخت و بلافاصله با عطسه ی محکمی که زدم سرم به جلو پرتاب شد و وقتی دیدم داره نگاهم می کنه، با صدای بلند خندیدم. از روی صندلی بلند شد و به نرده های تراس تکیه زد و صدای محکمش توی ساحل پیچید: –سرما می خوری دختر، بسه دیگه بیا بالا. و من سرتق تر از همیشه باز هم خندیدم و دوباره به سمت دریا دویدم، قدمی مونده به آب دامنم رو از پام در آوردم.
صدای بمش که کمی خنده هم چاشنیش بود توی محوطه پیچید: –چیکار می کنی دیوونه؟ !دیوونه بودم …مست بودم …مرزها شکسته شده بودن و دنیام تغییر کرده بود …خیلی وقت بود از ته دل نخندیده بودم ….لذت و هیجان کل وجودمو گرفته بود، شادیم تکمیل میشد اگر اون هم از تراس پایین می اومد و بی توجه به فاصله هامون دستهاشو دورم حلقه می کرد و سرهامونو زیر آب می بردیم. اما اون هنوز همونجا بود و فقط تذکر می داد و اسممو صدا می زد … درست مثل پیرمردها…
صدای زنگ موبایل مثل دستی منو از دنیای خوابم بیرون کشید و پرتم کرد روی تخت دونفره ی توی اتاقم. با سر درد شدیدی توی جام نشستم .بعد از عادی شدن ضربان قلبم از روی تخت بلند شدم از اتاق خارج شدم و با سرگیجه مسیر اتاق تا آشپزخونه رو طی کردم. دستم رو روی دیوار کشیدم و کلید برق رو لمس کردم، لامپ آشپزخونه روشن شد .توی سرم صدای ساعت می اومد کی قرار بود این رویاهای بدتر از هزار تا کابوس دست از سرم بردارن…