دانلود رمان تقدیر تلخ از ماریا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در رمان تقدیر تلخ راز خودکشی آرشیدا، خواهر مهرداد که خودش رو از روی پل پایین انداخته بود برملا میشه… تقدیر و سرنوشتی که از واقعیت الهام گرفته شده، با زندگی آرشیدا گره میخوره… علیسان دانشجویی که عاشق هم دانشگاهیش فریماه شده بود ناخواسته برادر فریماه رو به قتل میرسونه و… سارینا بعد سال ها به راز کودکی اش پی میبره و… عشق آتشین آرشیدا برملا میشه… تمام گرهها گره کور میشن، تا این که…
خلاصه رمان تقدیر تلخ
نگاه غمگین پریماه دلم را دیوانه تر می کند. می دانستم دست برنمی دارم. اما باید می رفتم. وجود پرهام را نمی دانستم. این نه گفتن ناگهانی پدرش هم تنها به خاطر پرهام بود. با هدایت مادرم از حس خفقان بیرون می زنم. طفلکی مادرم برای دلداری دادنم می گوید: دوباره میاییم… بزار تحقیق کنن. بلاخره که ندونسته و نشناخته فورا بله نمی گن. بیان پرسو جو ببینن چه دسته گلی هستی خودشون پیغام می فرستن. استارت می زنم و با قلبی آکنده از درد، به ادامه ی امید های مادرم گوش می دهم: این دوره زمونه می خوان پسری به دسته گلی تو از کجا گیر بیارن. پاک… با آبرو… کاری… اصلا به دلت بد راه نده.
چند روز دیگه که اومدیم جوابشون مثبته. کل مسیر را تا پایین شهر، لام تا کام حرف نمی زنم. نه که نخواهم، فکرهای منفورم اجازه ای به لب باز کردن نمی دهند. پرهام چی گفت! چرا از راه نرسیده زیر آبم را زد!. مگر با من دوست صمیمی نبود چه چیزی گفت که پدرش حرف نزده مخالفت کرد؟ تا صبح چشم روی هم نمی گذارم و به آسمانی که حتی ماهش را در دل تاریکی پنهان کرده بود، می نگرم. لحظه ای چشم های عسلی و همیشه خمار پریماه از دیدگانم کنار نمی روند. با صدای در بازداشتگاه به خودم می آیم. صدای سرباز ناقوس مرگم را می نوازد و هوشیارترم می کند: علیسان هاشمی.
بدن کرختم را از زمین نم دار می کنم. دو مرد را در هین خروپف کردن می بینم و پوزخند می زنم. چه راحت کتشان را زیر سر مچاله کرده خوابیده بودند. چراغ های سالن چشمم را می زند و با دو انگشت محکم چشم هایم را می مالم. یعنی چند ساعتی من غرق در افکار خودم، بیرون را فراموش کرده بودم. با دیدن محمد انتهای راه رو لبخند می زنم. وقتی بفهمی کسی را داری که پاسخ به صدایت دهد خدا را شاکر می شوی و امیدت ناامید نمی شود. اما در کمال حیرت لب هایش باز نشده با سیلی محکمش روی گونه ام لب هایش به هم دوخته می شود و کلمه داداش در پشت لب هایم حبس می شود…