دانلود رمان پرسه در خیال تو از لیلا غلطانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آرش پس از سال ها دوری از وطن، به ایران برگشته، بطور کاملا تصادفی با معشوقه ی سال های نوجوانی اش که بر اثر نیرنگ اطرافیانش او را از دست داده، روبرو می شود، زنی متاهل، عاشق و در عین حال متعهد به عشق دیرینه اش. عشق و انتقام چون آتشی زیر خاکستر زبانه می کشد و همه را به کام می گیرد ولی در این میان زمانه بازی عجیبی شروع می کند تا این دو باز روبروی هم قرار بگیرند…
خلاصه رمان پرسه در خیال تو
سرم را به دیوار تکیه دادم، دلگیر بودم از آرشی که در را به رویم بسته بود، شاد بودم از اینکه در چنین شبی که گمانش را هم نمی بردم خبری از او بگیرم، خودش را دیده بودم. دستم را به دیوار پشت سرم گرفتم، بلند شده و سلانه سلانه با تکیه به دیوار راه افتادم. از ترس گم شدن کاغذ یا دیده شدنش توسط دیگران، دکمه ی یقه ام را باز کردم و نامه ی مچاله شده در دستم را داخل سینه ی پیراهنم انداختم، چون عجله داشتم درست جاسازی نشد، به پایین سر خورد ولی خدا را شکر توسط کش پیراهنم که در کمر چین خورده بود، روی شکمم متوقف شد. سریعتر قدم برداشتم، اگر مادر سر می رسید حسابم
با کرام الکاتبین بود. به کوچه خودمان رسیدم، در بسته ی خانه ی معصومه، آه از نهادم برآورد، درنگ جایز نبود، وقت برایم حکم طلا داشت، دستم را بالا بردم، اگر خود ابوالفضل دم در نمی آمد، یک فکری می کردم، صدای ابوالفضل دلنشین تر از هر موسیقی گوشم را نواخت، در که باز شد، مهربان نگاهش کردم: ابوالفضل جون! من یه لحظه رفتم بقالی سر کوچه، یادم رفت کلید بردارم، در خونه بسته شد، موندم پشت در، مامانمم خونه نیس، بپر از پشت بوم در خونه ی ما رو باز کن، آفرین ابی خوشگله. متعجب گفت: -خاله ایران که خونه اس! قلبم از حرکت ایستاد، مادر برگشته بود طفلک بچه سردرگم
مانده بود: برم درو باز کنم؟ سرم را تکان دادم: نه، زنگ می زنم. دستم را بالا بردم: خدایا کمکم کن! خواستم زنگ در را بزنم، یک آن یاد مادر افتادم، با آن پای زخمی چطور می توانست تا دم در بیاید، طفلی مادر! حتما اذیت می شد، دوباره به سمت خانه ی معصومه خانم راه افتادم. با خودم گفتم: همونجوری که تا خونه ی عشرت خانم رفته، تا دم در هم می آد. برگشتم، دستم را روی زنگ گذاشتم. صدای پایی آمد و در با صدای بدی باز شد، با دیدن کسی که با ابروی بالا رفته و عصبانیتی که کاملا مشخص بود، جلوی رویم ایستاده بود، از ترس قالب تهی کردم، این وقت شب رحیم در خانه ی ما چه می کرد…