دانلود رمان ساعت بیست و پنج (جلد دوم) از نرگس نعمت زاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری از جنس بهار که چهار سال به پای عشقش سوخت… و مردی به نام هیراد، که تن به ازدواج اجباری داد…. حالا هیراد بعد از چهار سال، درست وقتی بهار تصمیم به ازدواج می گیره، از کانادا با زن و بچه برمیگرده، تا به هرقیمتی شده جلوی ازدواج عشقش رو بگیره…
خلاصه رمان ساعت بیست و پنج
روز بعد، برای ساعت نه با نویسنده ای که داشت ماجرای ما رو می نوشت قرار داشتم. وقتی از اون ویلا برگشتیم، به اتفاق یه نویسنده ی خوب سر راهمون قرار گرفت. ما هم تصمیم گرفتیم این داستان ها رو واسش تعریف کنیم تا بنویسه. البته بار چیزایی که می گفتیم واسه همه سخت بود. اما وقتی هممون اونا رو تعریف کردیم باور کردن. بازم نویسنده گفت ممکنه مشکل پیش بیاد و حرفامون رو باور نکنن. اگه به عنوان یه داستان تخیلی نوشته بشه بیشتر قابل باوره. اخرش قرار شد برای مقدمه بنویسن واقعیه اما از قوه تخیل هم استفاده شده. بچها هنوز خواب بودن. خیلی آروم کارام رو کردن.
لباسام رو عوض کردم و از خونه زدم بیرون. بعد از رفتن هیراد، لباسام از رنگای شاد و دخترونه، به رنگای تیره تغییر کرده بودن. روحیم رو از دست داده بودم. دیگه هر چیزی خوشحالم نمی کرد. خیلی کم می شد که بخندم. همه چی برام سخت شده بود. احساس می کردم زندگی برام هیچ جذابیتی نداره. با صدای راننده تاکسی به خودم اومدم:خانم همینجاست؟ یه نگاه به خونش انداختم گفتم: بله ممنون. کرایش رو حساب کردم و پیاده شدم. ده دقیقه دیر کردم. زنگشون رو زدم و رفتم داخل. خونش طبقه سوم بود. وقتی دیدم جلوی درشون، دختر کوچولوش رو دیدم که جلوی در وایساده بود.
خیلی با نمک بود. اسمشم شیرین بود. با دیدنش لبخند زدم و گفتم: سلام شیرین خانم. خندید و دندون های کوچولوش دیده شد. صدای مینا خانم اومد: بهار جان بفرما داخل. ببخشید دارم چایی دم می کنم. بلند گفتم: سلام مینا خانم. خواهش می کنم راحت باشین. کفشام رو در آوردم و رفتم داخل. تا وارد شدم، مینا خانم هم از آشپزخونه اومد بیرون. چهره ی مهربونی داشت. با لبخند سلام کردیم. گفت: خیلی خوش اومدی. بفرما بشین. تا خواستم بشینم، شیرین سریع رفت و همونجایی که قصد داشتم بشینم نشست. خندم گرفت. مادرش گفت: عه شیرین. بلند شو خاله بهار بشینه. _نه اشکال نداره من کنارش می شینم…