دانلود رمان بازیگر از parisa.m با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روز ها میگذرن و من با خیال بی تو بودن زندگی میکنم. غرق در زندگی می شوم و انگار که نه انگار تویی وجود داشت. صدای مردم پر کرده است ذهنم را. دروغ ها در ذهنم کناره میگیرد و من درونم می شکند. گله دارم از هرکه می دانست و نمی دانست. از زمین و آسمان. از دریا و خشکی. از اینکه دروغ ها به خود اجازه ی نمایان شدن دادند. زندگی سخت شد با حقیقت. با حقیقتی که من را شکست. اما نسیمی که به سویم آمد حال خرابم را دگرگون کرد. ای نسیم زندگیم بمانو من را از نو بساز. نگذار تا حقیقت زندگی من را از ریشه بسوزاند…
خلاصه رمان بازیگر
صبح که از خواب بیدار شده بود چشماشو از زور درد نمی تونست باز کنه… انگار که شیشه خورده توی چشماش بود… اما حالا بعد از یه دوش اساسی حالش بهتر شده بود و لباس کارشو پوشیده بود و داشت ادامه ی تابلوشو تموم می کرد… از دیشب که به پدرش گفته بود می خواد بره دیگه بیرون نرفته بود… جالبی اینجا بود که شیما سراغش نیومده بود. یقین داشت که پدرش بهش گفته که نیاد بالا….. نفس عمیقی کشید و قلموشو زد توی رنگ و با مهارت نقاشی کرد… نقاشی تنها چیزی بود که حالشو خوب می کرد و ذهنشو خالی می کرد… محو کارش شده بود تا این که در اتاقشو زدن….
پریسا-بفرمایید… در باز شد و قد و قامت کیاوش با یه اخم که وقتی عصبی میشد مهمون پیشونیش بود بین درگاهی ظاهر شد…. -سلام…کیاوش-امروز یه چیزیایی از عمو شنیدم…. -درست شنیدی…. کیاوش-بخاطر پیشنهاد من.؟!!! -یه بار پیشنهاد دادی منم گفتم نه… پس هر چقدرم بگی بازم من میگم نه… ربطی به تو نداره… کیاوش-پس چیه؟! سیاوش؟! پریسا قلموشو محکم انداخت زمین و از روی صندلیش بلند شد… -بهت گفتم رابطه ی من با اون عوضی تموم شده… پس پای اونو نکش وسط… خودتم خوب میدونی برای چیه…. کیاوش اومد تو و درو بست و گفت -آروم… میشنون…
پریساام از روی لج با داد گفت-بشنون….. پریسا نگاهی از سر خشم بهش کرد و بعد از چند دقیقه رفت سمتشو دستشو گرفتو برد پایین. وارد نشیمن شد و دست کیاوشو ول کرد… من همین الان دارم میگم… برای آخرین بارم میگم… مشکلی که من دارم شاید بزرگ نباشه… اما برای من سنگین تموم شد… باید خودم مشکلمو حل کنم… پس اینو بدونید نه کیاوش نه کسه دیگه ای نمی تونه جلوی منو بگیره… این قضیه ام تموم شد… من میرم… شیما و عمه ملوک و پدرش که قبل از اومدن پریسا داشتن باهم حرف میزدن حالا با بهت داشتن به پریسایی نگاه می کردن که از زور عصبانیت تیک چشمش دوباره شروع شده بود…