دانلود رمان ازدواج به سبک اجباری از فائزه عبدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری از دنیای آزادی ، بدون هیچ پایبندی به اصول و احکام دینی ، بیقید و بند از هر گونه قانون ، در خانوادهای که شاید خدا رو از زندگیشون عملاً و علناً حذف کردند.پسری با دنیایی کاملاً متفاوت ، پایبند به تمام واجبات و احکام دین و شرع ، زندگی که فقط و فقط با قانون و برنامه ریزی پیش میرود، در خانوادهای که شاید علناً خدا در زندگیشون زیاد حضور داشته باشه ولی عملاً همش ریا و تظاهر باشه … داستان از آنجایی جالب میشود که همین دختر و پسر قصه ما با دنیاهای متفاوت خودشون قراره چجوری به یک ازدواج به سبک اجباری تن دهند !؟!؟!؟
خلاصه رمان ازدواج به سبک اجباری
روز عقد ، صبح زود برادر علی اومد دنبالم و منو گذاشت آرایشگاه، وقتی می خواستم پیاده بشم رومو کردم سمتش و گفتم: متاسفانه امروز و روز عروسی باید کنار تو راه برم، با این ریش تو صورتت، کراوات نزدنت واسه امروز می تونم یه جورایی کنار بیام ولی با این مدل پیراهن اصلا و هیچ جوره نمیتونم خودمو راضی کنم که کنارت راه برم چون تمام کلاس و پرستیژم بهم می ریزه پس یه پیراهن معمولی و شیک می پوشی در ضمن ریشاتم مرتب کن اینقدر کثیف و ژولیده نباش. بدون اینکه منتظر جواب باشم پیاده شدم. تا ۱۲ ظهر کارم طول کشید بعدشم لباسمو به کمک شاگرد آرایشگاه پوشیدم،
خودمو که تو آینه نگاه کردم کفم بریده بود یه هلویی شده بودم که حد نداشت، قربون خودم برم نه برادر على قربونم بره؟ موهامو کاملا جمع کرده و به طرز زیبایی شنیون کرده بود، آرایشمم خیلی لایت و نایس بود. زنگ آرایشگاه زده شد، شاگرد درو باز کرد و خبر داد که حاجیمون اومده، شنلمو پوشیدم و رفتم بیرون. اگه می دونستم اینقدر حرفام تاثیر داره دستورهای بیشتری می دادم، برادر کت و شلوار مشکی با پیراهن معمولی و شیک پوشیده بود، ریششم یه ذره مرتب کرده بود ولی هنوزم چندش بود. به دستور فیلم بردار گلو داد دستم ، بعد از تموم شدن دستورات فیلم بردار رفتیم به سمت ماشین،
برای اینکه سوار بشیم باید از جوی آب رد می شدیم، اون بی شعور بی توجه به من رد شد، منم عین چی مونده بودم چه غلطی بکنم که تازه اون برگ چغندر متوجه منم شد، مستاصل مونده بود چیکار کنه، خب احمق بیا دستمو بگیر، کلی با خودش کلنجار رفت آخر سر اومد و دستشو به سمتم دراز کرد منم بی تعارف دستشو با یه دستم محکم گرفتم و با به دست دیگم دامن لباسمو بالا گرفتم اونم مرحمت کرد و در بالا گرفتن دامن لباس کمکم کرد بعد از اینکه رد شدم، دیدم برادرمون قرمز شده و سرشو انداخته پایین و دامنم تو دستش داره مچاله میشه زود گرفتم چی شد، نگاش افتاده به پاهای صیقلی و خوش تراشم…