دانلود رمان هشت افتاده از نسترن محمدی کیا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قضاوتت کردند؟ فدای سرت. خدا را شکر کن. تو یکی را داشتی که به اندازه ی یک هشتِ افتاده پشتت بود. کنارت بود. همراهت بود. همدمت بود. عاشقت بود. عاشق…
خلاصه رمان هشت افتاده
گرمای خانه را به وضوح در دستانش حس می کرد. دستی که در دست پدر بزرگش محصور شده بود را پایین آورد. دیگر دید زدن زیبایی مادر بزرگش بس بود. -سلام . همزمان با گفتن این جمله در آغوش پدربزرگش گم شد. صدای پدربزرگ واقعا زیبا بود ! انگار یک مرد چهل ساله که در کار دوبله هم مشغول است، داشت آن جمله ها را ادا می کرد. -سلام به روی ماهت بابا جان. خوش اومدی عزیزگم. این مرد بوی پدرش را می داد! همین باعث شد لبخندی بزند و دستانش را دور او حلقه کند. با وجود سن زیاد، شکم نداشت و اتفاقا همچنان چهار شانه به نظر می رسید. با این صدای زیبا و هیکل مناسب،
اگر چروک صورت و محاسن و موهای سفیدش نبود، هرگز کسی باور نمی کرد او بزرگ خانواده ی ایرانیست. زیر لب تشکری کرد و از آغوش پدربزرگش بیرون آمد. حالا نوبت انسیه، مادر بزرگش، بود تا با چشم هایی نمناک و لب هایی پر لبخند، او را ببوسد و محکم در آغوش بکشد. موقع لبخند زدن، گونه هایش برجسته می شدند و ابروهای نازک و سیاهش با آن چشمانی که همچنان فروغ داشتند، گویای آن بود که در جوانی بسیار زیبا و شاداب بوده. البته با آن مژه های بلند و لب های معمولی اما رژ خورده، همچنان شاداب به نظر می رسید. از آغوش او هم با نفس عمیقی جدا شد. بوی یاس می دادند
این زن و شوهر. لبخند زد و دوباره تشکری کرد. بعد از ابراز احساسات زیاد، برگشت و سالن بزرگ و سنتی را از نظر گذراند پدر داشت با بقیه مهمانان احوال پرسی می کرد. به سمت جمعشان می رود. اولین نفر که قدم پیش می گذارد، زن جوانی با چشم هایی شبیه به پدرش است. -وای آیلار خودتی؟ کمی به ذهنش فشار می آورد. این چشم های مشکی براق و دماغ یونانی و پوست گندمی روشن را در عکس ها و ایمیل هایش بسیار دیده. با این وجود با شک می گوید: -عمه سوگند؟ لبخند زد و دندان های سفیدش را به رخ آیلار کشید. دوتا دست آیلار را در دست گرفت و گرم فشرد. -آره خانم خوشگله…