دانلود رمان تابوک تار از فاطمه عبدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هشت سالگی مادرم من رو به یک مرد ۳۵ ساله فروخت تا…
خلاصه رمان تابوک تار
تا خانه راه افتادم حس خوبی از تمیزی خود داشتم، موهایم را داخل فرستادم مرد ها با دقت نگاهم می کردند اخم غلیظی کرده و به راهم ادامه دادم، چشم مغازه داران از روی چادر هم از روی من کنده نمی شد. زن بیوه که می دیدند انگار که نعوذب الله یک فرد برهنه می دیدند، با حس سایه ای که پا به پای من از حمام تا این جا آمده بود داخل کوچه ای خلوت شده و سمتش برگشتم. مردی جوان حدودا سی ساله سر پایین انداخته و دستی روی کلاه لبه دارش کشید. مرتیکه برای چی دنبالم میای؟! سر بلند کرد، خندید چشمم به دندان های زرد و کرم خورده اش که افتاد چینی به بینیم داده و محکم با
زنبیل روی سرش زدم دستش را سپر صورتش کرد و داد کشید _آخ نزن مه لقا. _اسم من و از کجا می دونی بی همه چیز، یه بار دیگه اسمم رو بیاری همچین می زنم تو سرت صدا سگ بدی. عصبی زنبیل را از دستم گرفت و گوشه ای پر کرد نزدیکم شد از ترس جیغ بلندی کشیدم. آی مردم کمک. چند تن از مردان مغازه دار نزدیک آمده او را عقب راندند، حرصی ضربه ای با کف دست روی موهایش که عین پشم گوسفند پر پشت بود زدم وسایل بیرون ریخته شده ام را داخل سبد ریختم از غضب اشک می ریختم و فحشی بود که نثار آن مردک می کردم. یکی از مرد ها عصبی سیلی به آن مردک زد و داد زد.
_دنبال ناموس مردم میری پدرتو در میارم. از آن جا دور شدم تا صدای دعوا هایشان را نشنوم اصلا حال خوشی نداشتم تا خانه با همان وضعیت گریستم به در و دیوار و مادر شوهر و پدر شوهر و خواهر شوهر هایم تک به تک دانه به لعنت فرستادم. “گذشته ” با لباس عروسم در خانه می چرخیدم و برای خودم قر می دادم مادرم چشم غره می رفت. امشب شب عروسیم بود ابوالفضل دیشب قول داد با اسب به دنبالم بیاید.با صدای دایره زدن هایی که از کوچه می آمد در را باز کرده و خواستم بیرون بروم که مادرم با خشم دستم را کشیده و به داخل راند. بیا تو ببینم کجا میری؟ -می خوام برم. الان خودشون میان…