دانلود رمان حنای بی رنگ از فاطمه سالاری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
حنا دختر نابیناییست که بعد از فوت پدرش توسط زن باباش به مردی مجهول فروخته میشه و بعد از اینکه دو هفته اسیر اون مرد بوده یک شب خانواده رستگار اون رو زخمی توی کوچه پیدا می کنند و رسماً میشه دختر خانواده رستگار؛ اما حنا بعد از مدتی متوجه میشه بارداره و…
خلاصه رمان حنای بی رنگ
بدون اینکه منتظر حرفی از طرف مامان باشم به اتاقم رفتم، مانتو و شال رو روی صندلی داخل اتاق انداختم و به طرف پنجره که رو به باغچه باز میشد رفتم و بازش کردم، چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. بوی خوش عطر گل ها لبخند به لبم آورد، شلوار جینم رو با شلوار گشاد صورتی عوض کردم، گوشیم رو از داخل کیفم برداشتم برعکس همیشه که خاموش یا سایلنت می کردم، صدای زنگش رو بلند کردم تا اگر از بیمارستان تماس گرفتند متوجه بشم. روی عسلی کنار تخت گذاشتم و خودم هم روی تخت دراز کشیدم، اینقدر خسته بودم که بدون فکر اضافه به خواب رفتم.
در عالم خواب و بی داری بودم، صدای بازی که از گوشیم پخش میشد هوشیارم کرد، آهسته چشم هام رو باز کردم، قامت شبح مانند مرد کوچک زندگیم رو دی دم، تصویرش کمی تار بود. یکبار دیگه چشم هام رو باز و بسته کردم تا تونستم درست و واضح ببینمش، پشت به من ایستاده بود و با گوشی بازی می کرد. آروم روی تخت نیمخیر شدم و از پشت سر توی بغلم گرفتمش و روی تخت کنار خودم انداختمش، بخاطر حرکت ناگهانیم جیغی کشید و سعی کرد از بغلم بیرون بیاد؛ اما محکمتر گرفتمش و شروع به قلقلک دادنش کردم. – من میگم چرا وقتی خوابم شارژ گوشیم تمام میشه، پس نگو
کار یه دزد خونگی کوچولو بوده! گوشی از دستش رها شد و پایین تخت افتاد، با دو دستش سعی می کرد و دست های من رو مهار کنه؛ اما موفق نمیشد، با خنده و جیغ گفت: – غلط کردم عمه ولم کن الان جیش میکنم. دست از قلقلک دادنش کشیدم؛ اما رهاش نکردم، به طرف خودم چرخوندمش و محکم لپش رو بوسیدم. – حالا تنبیه شدی؟ خنده شیرینی کرد. -آره بخدا. با دست عینک کج شده اش رو صاف کردم، از فرصت استفاده کرد و از بغلم بیرون اومد و با جیغی از اتاق خارج شد، لبخندی به عالم خوش بچگیش زدم و کمی خم شدم، گوشی رو از پایین تخت برداشتم و چکش کردم…