دانلود رمان پریا از فهیمه رحیمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
از روزی که در محله دیو تنوره کشید و سر به آسمون سایید. آدم های بی ریا و صمیمی هم در آتش تندر سوختند و جان به در برده ها بره معصوم مهربانی و رافت را به پای غول قربانی کردند تا صباحی بیشتر از این عروس هزار چهره کام گیرند. چهره ها رنگ باخت و لبخندها به بیرنگی نشست الفاظ ساده و صمیمی زیر کلمات پر طمطراق و سنگین له شد و نابود شد. درختان کهنسال اره و جوی از وحشت دامنش خشک شد و…
خلاصه رمان پریا
معصومه خانوم گفت پریا! غلط نکنم امروز و فردا تو راهیت باید بیاد. بهتره که جوونی نکنی و از در خونه بیرون نری دیگه وقت نداری. لباس بچه حاضر داری؟ گفتم: دو تا از پیراهن های جواد و قیچی کردم و قد نوزاد دوختم. گفت: هوا رو به سردی میره لباس بافتنی لازم داره. تو خونه کاموا بافتنی از قدیم و ندیم چیزی نداری؟ گفتم: گمون نکنم اما یه فکری می کنم. همون شب از فکر رخت و لباس نخوابیدم اما همچی که صبح شد فکر ژاکت تنم افتادم و خیالم آسوده شد. اون و دادم به معصومه و گفتم زحمت بافتن ژاکت رو می کشی؟ متعجب پرسید: پس تو خودت؟
گفتم یکی از کت های جواد رو میپوشم زیر چادرم از اون هم گرم تره. دو سه تا کوچه نرفته بودم که یکهو دردی پیچید تو شکمم که همه سبدها ولو شد رو زمین فکر کردم انی و زودگذره اما دست بردار نبود و مجبور شدم راه رفته رو برگردم سوی خونه. معصومه خانوم تا چشمش به من افتاد فریاد کشید نگفتم بچگی نکن و پات و نزار بیرون خونه؟ با هر بدبختی بود روی تشک دراز کشیدم و از درد فریاد کشیدم، نفهمیدم معصومه خانوم کی رفت صفورا رو پیدا کرد و آورد بالای سرم. اما وقتی شکمم معاینه شد او هم به هول و ولا افتاد و گفت: زود آب جوش و طشت بیارین.
معصومه خانوم دوید تا طشت و آب بیاره و من حس کردم که روحم داره پرواز میکنه درد آخری من و گور کرد و از دنیا رفتم اما صدای ونگ گلپری باعث شد جون بگیرم و برگردم. شنیدم صفورا گفت: هوم … چه دختر خوشگلیه! به زحمت پرسیدم سالمه؟ خندید و گفت: نترس همه چیزش کامله و کم و زیاد نداره! حرف صفورا مثل تاثیر یک قرص قوی باعث شد خوابم ببره نمیدونم چند ساعت خوابیدم وقتی از صدای گریه چشم باز کردم صفورا خانوم رفته بود و گلپری کنارم زیر لحاف خوابیده بود. وای به وقتی که نسازد فلک! باور کن انقدر از کج رفتاری زمونه…