دانلود رمان روزهای سرد برفی از فهیمه رحیمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
خواب با قدرت خواندن ادامه بیت را از چشمم ربود و با مهارت دست در یقه ام انداخت و گردن باریک و ضعیفم را به زیر پنجه های قوی اش فشرد. بگونه ای که صدای تق مهره های گردنم را شنیدم و دردی که مثل صاعقه در سر و گردنم پیچید هشداری بود که بفهمم با حریفی نیرومند روبرو هستم. و علی رغم میلم باید بازی را به او واگذار کنم و مغلوبش شوم کتاب را برهم گذاشتم . از پشت میز تحریر کهنه، ارث رسیده از پدر زیر چشمی نگاهی اجمالی به اتاق انداختم. بوی فتیله سوخته بخاری بینی ام را آزارد…
خلاصه رمان روزهای سرد برفی
روبروی هم نشسته بودیم و به ظاهر هر دو سعی داشتیم شبی خوب و فراموش نشدنی در خاطر یکدیگر باقی بگذاریم. دستم را در دستش گرفته بود و آرام می فشرد. سعی داشت لبخند بزند و با الفاظی مهربان و گرم درجه علاقه اش را ابراز کند. می دانستم که دارد تلاش می کند تا از شیرین ترین و بیادماندنی ترین لغات استفاده کند شاید که دلگرم شده و از رفتن منصرف شوم. وقتی گفت، مهناز دوستت دارم و بتو احتیاج دارم. فقط نگاهش کرده بودم. دلم می خواست زبان قاصرم را به کار می انداختم و می گفتم، اگر براستی چنین است تو بیا و با من همسفر شو. بیا و یکبار دیگر امتحان کن.
شاید بتوانی کاری متناسب با حرفه قضایی ات بیابی و در کنارم ماندگار شوی.اما نگفتم، چرا که پیش از ابراز، جواب آن را می دانستم. می دانستم که می خواهد گفت مگر امتحان نکردم؟ مگر نیامدم و سه ماه آزگار دنبال کار نگشتم؟ نتیجه چی بود؟ نه در دانشگاه پست و مقامی خالی بود و نه سازمانی که دکترای من کاربرد داشته باشد وجود داشت. من نمی توانم و قادر نخواهم بود که به جز حرفه شخصی ام حرفه دیگری را بپذیرم و کاری را که مغایر با تخصصم باشد دنبال کنم. اما تو میتوانی اینجا بمانی چون هیچ مسئولیتی نداری، مسئولیت تو اینجا و در کنار من بعنوان همسر است.
صدای سهیل که می پرسید به حرفهام توجه داری؟ مرا به خود آورد و گفتم: حرف آخرت را نشنیدم. خنده تلخی کرد و گفت: – می دانم که تو الان کجا سیر می کنی و دوست داری هر چه زودتر صبح شود و راهی شوی اما من هم برای خود حقی قائل هستم که تو باید به آن توجه کنی. روزی که با یکدیگر آشنا شدیم من صادقانه برایت از خودم، از زندگی ام و کارم در اینجا صحبت کردم یادت می آید که گفتم خوب فکر کن و بعد جواب بده. و تو پذیرفتی که با من همسفر شوی و در اینجا زندگی کنی. اما هنوز نیامده ساز دلتنگی را نواختی و من با این باور که درست نیست یکباره طناب تعلقات را پاره کنم…