دانلود رمان والا مقام (جلد دوم) از طاهره_الف با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
خورشید صولتی، همسر حبیب، بعد از نماز صبح چشماش رو می بنده و .. زهرا رضایی، فرزند حبیب، یک شب گیر میوفته بین چند تا نامرد و .. علی رضایی، فرزند حبیب، تمام داشته هاش توی تهران رو رها می کنه و .. امیرعلی سیمایی، فرزند سعید، خسته و شکسته از دنیا هوای پریدن به سرش می زنه و …
خلاصه رمان والا مقام
هین.. هین.. هین.. صدای نفس های حبیب می آمد.. قدم.. قدم.. قدم .. چرا رنگ به رو نداشت؟! چرا.. راستی مو هایش را باد برده بود؟! هین.. هین.. هین.. نفس هایش از قبل تنگتر شده بودند که! قدم.. قدم.. قدم .. دستش را به لبه ی تخت گرفت تا سقوط نکند. نگاهش در بین تمام اجزای صورت او در گردش بود. لبخند داشت. لبخندش اوج دردش را نشان می داد. سینه اش بیشتر از قبل خس خس می کرد و خورشید باورش نمی شد که این همان حبیب باشد! دوری عوضش کرده بود انگار!
دست لرزانش را پیش برد و دست حبیب را گرفت. این لمس پس از دوری او را به این باور رساند که او خود خود حبیب است؛ آخر دست حبیب با همه ی دست ها فرق می کرد! خم شد. پیشانی به پیشانی اش چسباند. مگر وصال لحظه ی شادی نیست؟! پس چرا هر دو اشک می ریختند؟! لب های حبیب بی صدا تکان خوردند: هنوز… هنوز منو دوست داری بانو؟! گریه که نمی گذاشت خورشید جواب بدهد. دستانش را دور شانه ی او حلقه کرد و سرِ بی موی حبیبش را در آغوش کشید.
سرش را به سینه چسباند. حبیب نفس هایش عمیق تر شده بودند؛ شاید داشت تن خورشیدش را می بویید! آخر آن قدر همیشه نفس هایش عمیق است که نمی شد فرق بوییدن و نفس کشیدنش را فهمید! به سرفه افتاد. قلب خورشید لرزید اما رهایش نکرد! صدای ضعیف و پر بغض سهراب از پشت سر آمد: زن داداش! این یعنی باید بروند اما او نمی خواست! خورشید می خواست کنار تخت همین جانباز شیمیایی، موجی، سرطانی جان دهد تا دوست داشتنش ثابت شود، اما..