دانلود رمان دلبرانه (جلد دوم) از زهرا پورخوانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
و عشق هچیگاه: برای افسانه ها نیست. برای داستان ها نیست. برای آدم های بزرگ نیست. گاهی در گوشه ای، در خلوتی، در نگاهی، در صدایی، قلبی میلرزد برای قلبی دیگر و شروع می شود سرنوشت عاشقانه ای که نه می دانند از کجا شروع شد و نه می دانند به کجاها ادامه دارد…
خلاصه رمان دلبرانه
سه روز بعد نازگل از بیمارستان مرخص شد و مستقیم رفتیم خونه شفیق. نازگل هنوز حال و هوای عمل روش بود و گیج میزد به همین خاطر بی بی گفت: “امیر جان بغلش کن نمیتونه این همه پله رو بره بالا” تا دستم دور شونه نازگل پیچید من و از خودش دور کرد و گفت: “دکتر گفت نباید کسی باهام برخورد داشته باشه بهم دست نزن” باشه ای گفتم و همراهش داخل رفتم و به سمت اتاقش هدایتش کردم. روی تخت نشست که سورنا اومد تو اتاق خواست بره سمت نازگل که گرفتمش و گفتم: “بغل نکن بابایی از دور
نگاه کن ممکنه رو لباس یا دستات میکروب نشسته باشه برای مامان خوب نیست” سورنا چشمی گفت و پای تخت نازگل نشست و گفت: “مامانی درد داری؟” نازگل لبخند دلنشینی زد و گفت: “یه کوچولو” لباس هاشو بردم سمتش و خواستم عوضش کنم که نازگل گفت: “به بی بی یا ننه گلی بگو بیاد” کلافه گفتم: “آخه چرا خودم عوض میکنم دیگه” عصبی نگام کرد که سورنا کنجکاو پرسید: “مگه مامان باباها باهم محرم نیستن؟” برگشتم سمتشو گفتم: “هستن باباجان چطور؟” دستشو زد زیر چونشو گفت: “پس چرا مامانی
نمیزاره تو لباسشو عوض کنی؟” چپکی به نازگل نگاه کردم و آروم گفتم: “تحویل بگیر” نازگل که حرفی نداشت بزنه اجازه داد لباسشو عوض کنم. شلوارشو عوض کردم و رفتم سمت پیراهنش که سورنا با دیدن سمت چپ نازگل جیغ کشید و با گریه رفت بیرون. خودمم بدجور بغض کرده بودم و هر جور خواستم خودمو کنترل کنم قطره اشک سمجی ریخت رو گونم که سریع پاکش کردم و لباساشو تنش پوشوندم: “الان برات غذا میارم بخوری” ممنونی زیر لب گفت و من از اتاق خارج شدم که ننه گلی که پشت در بود سرسنگین گفت…