دانلود رمان مدار بیقراری از مریم سلطانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
باران هزار بار زد، سد بغض من شکست نبودنت پدیدار شد، پلک می بندم وبی خیال تا یادت برود، ولی پنجره باز شد و طوفان تو به قلب من نشست، باران زد و دلتنگیت بیشتر مرا شکست…
خلاصه رمان مدار بیقراری
کیفم را روی دوشم انداختم و با نگاهی به حامد همان طور که دستم طرف در می رفت گفتم: لطف کردی… خندید و دماغش را چین انداخت: چندشم میشه وقتی اینطوری میحرفی… پشت چشمی نازک کردم وگفتم: لیاقت نداری خب… خندید: بدو زود بگو بیاد که بد جایی پارک کردم… انگشت اشاره ام راکه به طرفش گرفتم با خنده انگشتم را گرفت وخم کرد: تهدید نکن جون حامد، شلوار زاپاس همرام نیست… به اخمم چشمکی زد: بد نشو دیگه نون زیر کباب… بی اراده خندیدم: خیلی بیشعوری…
سری تکان داد: چاکریم… در را باز کردم . پای راستم را که پایین گذاشتم سرم به طرفش برگشت. با دیدن نگاهم سری تکان داد که گفتم: مواظبش هستی دیگه…؟ خندید: جونمه.. مگه میشه حواسم به جونم نباشه… لبخندی زدم و با گرفتن دم عمیقی پای دیگرم را پایین گذاشتم و با تکان دستی به قدم هایم سرعتی دادم و از درب بزرگ مقابلم گذشتم و وارد شدم… با سوز سردی که می وزید شالم را کمی بالا کشیدم و از حیاط بزرگ بیمارستان گذشتم و وارد لابی شدم…
با نگاهی به ساعت رو به رویم که روی دیوار نصب بود از پله ها بالا رفتم و دستم برای برداشتن گوشی تلفنم داخل کیفم شد و میان خرت و پرت های کیفم شروع به جستجو کرد. همان طور که سر و نگاهم داخل کیفم بود قدمی بالا گذاشتم و پله ها را به آرامی بالا می رفتم که با شنیدن نامم سرو نگاهم به کندی بالا آمد و به عقب برگشت… از دیدن زن جوانی که با فاصله دو پله پایین تر ایستاده بود ابروهایم با تعجب بالا رفت: ببخشید..؟!!! لبخندی روی لب رژ خورده اش نشست و پله ای بالا آمد: نشناختی…؟؟!!!