دانلود رمان یک تو از مریم سلطانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سروصدایی که به یکمرتبه از پشتسرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی میشد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشتسرش، چند متری آنطرفتر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازیای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب برخلاف تمام شبهایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع میکرد، نه حوصلهی بازی محبوبش را داشت و نه دوستانی که نگفته هم حالِ ناخوشِ امشب او را درک کرده بودند و او را با خودش و بزمی که روی میز برای خود برپا کرده بود تنها گذاشتند.
خلاصه رمان یک تو
هیچ وقت او را ندیده بود و حتی کلامی هم در مورد او از کسی نشنیده بود. فقط می دانست که او به درخواست مادرش اینجاست. آن هم برای چند روز و برای پاره ای از مسائل اما امروز که درست یک هفته از مراسم چهلم پدرش می گذشت، از دهان خواهرش چیزی را شنیده بود که ابتدا فکر میکرد آن را درست نشنیده دستگیره را گرفت و آن را یک ضرب پایین کشید. برخلاف آنچه که تصور میکرد در باز بود.
سر پنجه های جوراب پوشش را به در رساند و با با فشاری به در آورد. در با حرکتش باز شد و مقابلش اتاق بزرگ نمایان شد. کاغذ لول شده ای را که در دست داشت، به دست دیگرش داد و یا درون اتاق گذاشت که نمی دانست از سر چه چیزی او را به خشم آورده بود. آهسته و سلانه حینی که نگاهش بر عکس دقایقی قبل وجب به وجب اتاق را میگشت جلو رفت و خودش را به میزی رساند که قابی روی آن توجهش را جلب کرده بود.
عکس دونفره ای که صاحب یکی از آن ها را به مدد حادثه ی اخیر می شناخت. خیره خیره قاب و دختری را که در آن به وسعت تمام صورت میخندید نگاه کرد و سپس نگاهش را معطوف شخصی کرد که کنار او نشسته بود. اخمش بی اختیار غلیظ تر شد. چشمانش که دوباره سمت صاحب این اتاق چرخ خورد پلک کوبید و دو انگشت اشاره و میانه را به صفحه ی شیشه ی قاب چسباند. صورت خندان داخل عکس بسیار زیبا بود، اما…