دانلود رمان اسیر آبرو (جلد اول) از کورا ریلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آریا اِسکودِری که تو یکی از خانواده های اصلی و مهم اوباش در شیکاگو آمریکا به دنیا اومده، تلاش می کنه تا مسیر خودش رو تو جهانی پیدا کنه که هیچ گزینه ای برای انتخاب نداره. آریا فقط ۱۵ ساله بود که پدر و مادرش اونو به لوکا – خبیث – ویتیِلّو، پسر بزرگ رئیس نیویورک کوزا نوسترا، برا اطمینان از صلح بین دو خانواده، نامزد کردن الان تو ۱۸ سالگی، روزی که آریا سال هاست ازش ترسیده، به طرز خطرناکی در پیشه: عروسیش با لوکا. آریا از ازدواج با مردی که به سختی اونو می شناسه خیلی وحشت داره، مخصوصاً شخصی مثل لوکا که به دلیل خرد کردن گلو با دستای خالی، نام مستعار “خبیث” رو گرفت…
خلاصه رمان اسیر آبرو
با عجله وارد راهرو شدم. لیلیانا سرشو از در بیرون آورد و اونم دنبال برادر و خواهرم دووید. اگر اونا میراث خانوادگی دیگه ای رو بشکنن، مادر ازم عصبانی میشه! از پله ها پایین رفتم. فابیانو هنوز جلوتر بود. اون سریع بود، اما لیلیانا تقریبا اونو گرفته بود در حالی که من و جیانا با کفش پاشنه بلند خیلی آروم بودیم، مادرم ما رو مجبور کرده که برای تمرین بپوشیم. فابیانو به راهرویی که به قسمت غربی خونه منتهی میشد، رفت و بقیه دنبالش رفتیم. می خواستم سرش داد بزنم که وایسه. دفتر پدر تو این قسمت از خونه بود. اگه ما رو درگیر بازی ببینه خیلی مشکل میشه. قرار بود فابیانو مثل یه مرد رفتار کنه.
آخه کدوم بچه پنج ساله مثل یه مرد رفتار می کرد؟ از در دفتر پدر رد شدیم و احساس آرامش پیدا کردم ولی یهو سه مرد انتهای راهرو رو پر کرده بودن. دهنمو باز کردم تا هشدار بدم، ولی خیلی دیر بود. فابیانو متوقف شد ولی لیلیانا با تمام قدرت به مردی که وسط بود برخورد کرد. بیشتر افراد تعادلشونو از دست می دادن. اکثر آدما قدشون دو متر نبود و مثل گاو نر نبودن. به نظر می رسید زمان متوقف شده. جیانا کنارم نفس نفس زد اما نگاه یخ زدم به شوهر آیندم بود. داشت به سر بور خواهر کوچیکم نگاه می کرد و با دستای محکم اونو ثابت نگه داشت. دستایی که برای خورد کردن گلو کسی استفاده کرده.
گفتم: لیلیانا. صدام از ترس لرزید. هیچ وقت خواهرمو با اسم کامل صدا نمی کردم مگر اینکه دردسری به وجود اومده باشه یا مشکلی جدی رخ داده باشه. آرزو می کردم کاش بهتر می تونستم وحشتم رو پنهون کنم. حالا همه از جمله لوکا بهم خیره شده بودن. چشمای خاکستری و سردش از سر تا پای منو اسکن کرد و روی موهام موند. خدایا قد بلندی داشت. مردای کنارشم هر دو بلند بودن ولی کوتاه تر از لوکا بودن. دستاش هنوز رو شونه های لیلی بود. محکم گفتم: -لیلیانا، بیا اینجا. دستمو دراز کردم. می خواستم از لوکا دورش کنم. لیلی عقب رفت و به آغوش من پرواز کرد، صورتشو تو بغلم قایم کرد…