دانلود رمان خزان از فاطمه خانقلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
غروب پر زده از کوه…به چشم گم شده تصویر راه و راهگذر غمی بزرگ * پر از و هم به صخره سار نشسته است. درون دره تاریک سکوت بند گسسته است.
خلاصه رمان خزان
راضی کردن البرز برای رفتن به میهمانی دوستانه یا شاید هم کاری چندان کار سختی بنظر نمی آمد. با کمی اصرار توانستم رضایتش را جلب کنم. باید او را میدیدند. هنوز هم قصد رفتن از آپارتمانش را نداشتم اینهمه نزدیکی نیاز بود!!؟
آخرین قسمت آرایشم را انجام دادم. از چهره ای که درون نقش بسته بود راضی بودم… از اتاق بیرون رفتم. گویا مشغول خواندن کتابی بود آن هم در چنین شرایطی چه حوصله داشت این پسر… نظرت راجع به لباس امشبم چیه البرز…
کتابی که در دستانش داشت را روی میز مقابل قرار داد و سرتا پایم از نظرش گذشت؛ برای مهمونی مختلط امشب میخوای اینو بپوشی؟! چشه مگه…کوتاه، تنگ! به نظرت آدمهای توی مهمونی با دیدنت اور دز نمیکنن؟! میخوام عالی بنظر بیام باز بودنش مهم نیست. به خوبی می دانستم پیراهن منتخبم برای امشب بینهایت باز است. اما، من سالهاست بی هیچ محدودیتی به زندگی ادامه داده ام آزاد و بی پروا این لباس هم برای امشب لازم بود. خب اگر باز بودنش مهم نیست پس میتونی تنها پا به مهمونی بزاری از همراهی با شما معذورم خانوم…
انتظار این جمله را از مرد روشنفکری همچون البرز نداشتم. دوباره خود را مشغول خواندن کتاب نشان داد. وا یعنی چی البرز من رو اومدنت حساب کردم کلی دوست اونجا دارم که میخوام بهت معرفیشون کنم. عمو و زن عمو رو پیچوندی که به یه همچین خواسته ای برسی؟ صحرا من مانعی برای رفتن به مهمونیت نمیشم، اما حداقل میتونی یچیز مناسب تر تنت کنی در غیر اون صورت با همین لباس و بدون من به خوش گذرونیت برس؛ متاسفم. لباس دیگه ای با خودم نیاوردم.