دانلود رمان دیوانه شدم برگرد از نسیم غلامی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یه دختر بدون خانواده تو یه دنیا به این بزرگی زندگی کنه، تو هر شرایطی قابل درک نیست، اونم واسه منی که با رفتن حسام تنها بچه خونه بودم. آره شاید از دید خیلیا من لوس بودم. دختری وابسته به مامان و باباش، دختری که تمام زندگیش نوازش های مامان و باباش بود، با نفسشون نفس می کشید، با نگاهشون جون می گرفت…
خلاصه رمان دیوانه شدم برگرد
نگاهی به ساعت کردم ۸:۰۰. گوشیمو برداشتم، شماره موحد رو گرفتم. -سلام خانم دکتر. -سلام خانمی، من امروز میام شرکت همه پرونده ها رو بزار روی میز و البته به همه بگو که جلسه داریم. -شما که گفتین یه مدت نمیاین. -چیه انگار ناراحتی؟ -نه خانم این چه حرفی خوشحال شدم. -خب دیگه فعلا، خدافظ. خدافظی کردم. به سرعت نور آماده شدم، کفش های مشکی پاشنه بلدم، همراه تیپ مشکی همیشگیم. تنها چیزی که تغییر می کرد واسه من، کوتاهی و بلندی مانتو و یا پاشنه کفشام بود؛ وگرنه من فقط مشکی تنم می کردم. بدون صبحانه رفتم بیرون و ریموتو زدم.
در که باز شد ماشین و بیرون بردم. دوست نداشتم دیر برسم. عاشق این بودم، آن تایم باشم همیشه. اووووف بالاخره، پنج دقیقه به ۹ رسیدم. با قدم هایی به حالت دوییدن، رفتم سمت اتاقم. هر کدوم از کارگرا باهام سلام می کردن؛ جوابشونو می دادم. خدا کنه دایی رضا اتاقش باشه. رفتم تو اتاقم همه چی اوکی بود. پشت میز نشستم، تلفن و برداشتم: -خانم موحد؛ یه چایی بگین با کیک بیارن. -چشم. گوشی رو گذاشتم. نگاهم به قاب عکس روی میز افتاد. عکس چهار نفره ما؛ من، مامان، بابا و حسام. این شرکت مال بابام و داییم بود. بعد از فوت بابام،
چند ماهی داییم تنهایی شرکتو می چرخوند. اون دکتر داروساز بود و خودش هم بیکار نبود. بعداز اینکه حسام دوباره رفت آمریکا، من تنها بودم، مطب رو تعطیل کرده بودم. من خودم دکتر لازم بودم و واقعا نمی تونستم به کسی، حتی مشاوره هم بدم. از دست دادن مامان و بابام هیچ وقت عادی نشد و نمیشه. اینجا اومدنم هم دلیلش این بود؛ که دوست نداشتم جای بابام تو این شرکت خالی بمونه، چون واقعا واسش زحمت کشید. دوست داشتم راهشو ادامه بدم و البته مخارج زندگی منو حسام از همینجا تامین میشد. در باز شد و مش رحیم سینی به دست اومد داخل…