دانلود رمان نوش دارو از شادی عبادی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من داریوش بزرگمهرم. سلطان زعفرون ایران! وارث تاج و تخت بزرگمهر.. با حدود هزار نفر کارمند و کارگر زیر دستم و صد تا مزرعه کشت زعفرون… همه چیز از وقتی شروع شد که یه دختر بچه رو به فرزند خوندگی گرفتم… نمی دونستم اون دختر بچه بزرگ میشه و میشه بلای جونم. نمی دونستم کسی که جای پدرشم، کسی که بابایی صدام می کنه میتونه با چشمای درشت و معصومش این طوری خونه خرابم کنه… تا حدی که بعد از این همه سال تحمل کردن طاقتم طاق شه و…
خلاصه رمان نوش دارو
می گفتند زمان درد ها را التیام می بخشد. اما او هنوز التیام پیدا نکرده بود. هنوز خسته بود، هنوز دلگیر بود، هنوز غمگین بود، هنوز خشمگین بود و هنوز، منتظر دریچه ای از نور و امید بود.دیگر نمی دانست دردش را به که بگوید. خدا هم که انگار صدایش را نشنیده بود. هر روز پژمرده تر از قبل میشد و این موضوع بهمن و داریوش را نیز نگران کرده بود. دیدن او در این حال برای بهمن از مرگ هم سخت تر و عذاب آور تر بود. خودش هم داشت نابود میشد. کاش او هم می توانست مانند زهرا های های گریه کند.
تا کمی، فقط کمی از ناراحتی اش از بین برود. اما حیف که از کودکی در گوشش خوانده بودند: _مرد که گریه نمیکنه. نگاهی به زهرا خانم که روی تخت دراز کشیده و پیراهن صورتی بچگانه را در آغوشش گرفته بود انداخت و کت سورمه ای رنگش را از داخل کمد برداشت. کت را پوشید و بعد از زدن عطر سردش از اتاق خارج شد. داریوش در پذیرایی نشسته و مشغول دیدن برنامه ی مورد علاقه اش بود. او هم همانند زهرا خانم این روزها در لاک خودش فرو رفته بود.کمتر حرف میزد. کمتر می دوید. کمتر می خندید.
کمتر با نگین بازی می کرد. می ترسید. می ترسید حال بد زهرا روی او هم تاثیر بزارد. هر چند مطمئن بود که تاثیر می گذارد. زیر لب از او خداحافظی کرد و از عمارت خارج شد. حال فقط می خواست یک نفر را ببیند. ماشین را مقابل درب آبی زنگ زده پارک کرد و پیاده شد. زنگ را فشرد و منتظر ماند. کمی بعد عباس در را برایش باز کرد و تعارفش کرد تا داخل شود. هر دو با هم وارد خانه شدند. بهمن به پشتی تکیه داد و عباس مقابلش نشست. عباس با دیدن چهره ی بهمن به حال خرابش پی برد و پرسید:_چیشده یار قدیمی…