دانلود رمان بانوی قصه از الناز پاکپور با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره… حالا سال ها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه… در این راه عموی بچه ها مقابلش قرار میگیره. دو نفر که خاطره ی بدی از هم درگذشته دارن از دو دنیای متفاوت. پسری مغرور وسرد در مقابل دختری لطیف و بی غل و غش. لحظه های حل شدن این تفاوت و اختلاف اونقدر شیرین و قابل لمس شدنه که همتون لذت میبرید…
خلاصه رمان بانوی قصه
آدرس رو درست اومده بودم… نگاهی به ساختمون انداختم به ساختمون قدیمی اما تعمیر شده بود بر خیابون… درش باز بود. واردش که شدم… عجیب یاد دوره کنکور خودم افتادم… صدای موسیقی بی کلام میومد که می دونستم مربوط به آتلیه بچه های طراحی طبقه پایینه از پله ها با آرامش بالا رفتم و به تصاویر کشیده شده توی راهرو دقت کردم… دوستشون داشتم مطمئنا کار خود رامین بود…. به قدری که چیرگی خط درش دیده می شد… شالم رو جلو کشیدم و کوله ام رو مرتب کردم… صدای یه مرد از توی یکی از کلاس ها بیرون میومد… داشت تاریخ هنر درس می داد. یادش بخیر اون
سالی که من این درس رو می خوندم چه روزگاری بود… به میز رو به روم نگاه کردم که خالی بود… خوب منشی پشت میزش نبود… سر چرخوندم شاید ببینمش اما نبود روی دیوار تقدیر نامه هایی به زبان انگلیسی و فرانسه بود… خوب سخت نبود حدس بزنم متعلق به کیه؟؟… و نزدیک میز منشی یه میز کوچکتر به چای ساز و یه بسته چای کیسه ای و یه بسته بزرگ کافی میکس بود… کمی این پا و اون پا کردم… می ترسیدم کار طول بکشه چون باید تا یک ساعت و نیمه دیگه برای تمرین تئاتر شهر می بودم… سر گردوندم و تا کسی رو ببینم اما دیده نمی شد… پشت میز منشی در شیشه ای نیمه بازی
بود که صدای آشنایی داشت ازش میومد. متن مکالمه رو نمی شنیدم اما این صدا عجیب آشنا بود. از عمق خاطراتم بیرون میومد… نا خود آگاه به سمت در رفتم، مردی پشت به در رویه پنجره ای که ازش صدای بوق و فریاد آزادی… آزادی راننده های تاکسی ازش میومد ایستاده بود به مرد با به قامت نسبتا بلند و عجیب آشنا.. این مرد با موهایی اندک جو گندمی که از پشت بسته بود… با اون شلوار جین مشکی و پیراهن کرم رنگ با اون بوی عود آشنای اتاقش… مطمئنا مرد رویاهای نوجوانی من بود… تقه ای به در زدم. به سمتم برگشت… دلم ریخت… خدای من این چشم ها اصلا تغییر نکرده بودن…